Wednesday, January 31, 2007

نمی دانم چه بگویم دوستان ، من چند صباحی از این وبلاگ شهر دور بودم و امروز که به این دنیا پا می گذارم به هر جا که می روم چیزی جز اینکه "مشترک گرامی دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد "
روبرو نمی شوم و اما چیز جالبی که نظر مرا به خود جلب کرده این است که حتی سایتی چون "وب هاست" من هم که نه عکس های آنچنانی دارد و نه مطالب مخرب و یا چیز دیگری هم از این قائده مستثنی نشده ، کاش می شد از دوستان عزیز سیاست گذار در دولت بپرسم که ای آقای عزیز چرا وب هاست من هم این جوری فیلتر شده ، اما خوب من یادم رفته بود که " آزادی در چارچوب قانون " این دولت یعنی همین دیگه ، خوب حقم دارن ، من اگه می خوام مطالب بنویسم خوب برم یه ستون تو روزنامه های کشور پیدا کنم که مطلب بنویسم ، خدا رو شکر روزنامه های کشور هم رنگارنگ و جور وا جور، خوب خدایش راست می گن دوستان ، چرا ما اصلا خودمون رو اذیت می کنیم ، خوب چاره آخرش پیدا شد ، ولی خوب آخه چرا وب هاست من چرا دوستان؟



........................................................................................

Saturday, October 29, 2005

باز خواهم گشت به زودی زود.
منتظرم باشد.



........................................................................................

Monday, November 29, 2004

تنها و عاشق!
اگه از مردم بپرسید که تنهای چیه هر کسی یه چیزی رو که واسه خودش تو منطق خودش ساخته رو به عنوان تنهای اعلام می کنه و براتون داستانها از تنهایاش می گه و اینکه چون من نمی خوام از شما بپرسم که تنهای چیه تا شما منو با منطقتتون خفه کنید می خوام خودم برای شما از داستانی که در مورد تنهای ساختم براتون بگم و اینجاست که داستان تنهای من شنیدن داره.اگه از من بپرسید، که الان دارید این کارو از خودتون می کنید باید براتون بگم که من پائیز رو به خاطر چند چیز دوست دارم و شاید از اون همه چند چیز من فقط پائیز رو به خاطر تنهایش دوست دارم و اون صدای کلاغاش که ترانه سرای پائیزنند ، شاید اگرفصل ها القاء کننده چیزی باشند باید براتون بگم که پائیز القاء کننده تنهای است که طبیعت داره تجربه می کنه و اینجاست که می گم که گرچه تنهای روی زیبای برای خودش نداره ولی با پائیز تنهای دلچسب تر می شه و اما از خودم براتون بگم که من وقتی همون احساس تنهای بهم دست میده که معشوق به من زنگ نزنه و یا از من یاد نکنه اون وقته که زود می رم تو لاک تنهای خودم که اگر تمام افراد دنیا هم جمع شن نمی تونن منو از اون لاک در بیارن و اینه که مناسم اینو تنهای محض گذاشتم چون انسان هر وقتی از کسی که دوستش داره دور باشه ، هیچ چیز براش خوش نمی یاد و هر لحظه از عمرش بدون هیجان می گذرهو برای من هم این اتفاق افتاده چون من از معشوق دور باشم زندگی بهم نمی چسبه و برای اینه که من این روزا دارم تنهای رو می کشم چون معشوق دیروز بهم زنگ نزده و اینجاست که من خیلی احساس تنهای می کنم (حالا بگذریم که چه فکر های به سرم رسیده ، ولی چون مطمئن نیستم می ذارمشون کنار)اما تنها ترین انسان روی زمین هم می دونه که تنهای عشق هم واسه خودش عالمی داره که هیچ چیز دیگه ای اون لذت رو نداره!مگه نه ؟؟



........................................................................................

Sunday, November 28, 2004

من عاشقم ای جماعت!!!
!من الان بعد از 2 سال این روزا خیلی عاشق تشریف دارم و اینجوریاست که خیلی حال می کنم از اینکه من عاشق تشریف دارم و خیلی خوش به حالم میشه وقتی معشوق گرامی ، تو رو دوست داره و خیلی خوش به حال تر می شی که بفهمی معشوق همونیه که سالها دربه دردنبالش بودی و حالا کنارت هستش یا صداش از پشت تلفن می یاد و اینجاست که تازه از زندگی خوشت می یاد که هنوز صبح ها آفتاب نزده، تو با عشق بلند می شی و از اون زندگی که خیلی بدت می یومد ، تازه خوشت می یاد که هیچ، حال هم می کنی که داری نفس هم می کشی و اینجاست که صبح به عشق معشوق از خواب بلند می شی تا با معشوق تشریف ببری ورزش کنی و در این حالت هستش که مردم به تو برای اینکه اونقدر دیونه شدی که ساعت 7 صبح اون هم تو اون سرما داری می ری ورزش ، دارن چه جوری نگات می کنن و اینجاست که خیلی خوش به حالم می شه که من معشوق دارم و باز تازه می فهمی که چقدر عمرت بر فنا بوده که تا به حال اینقدر معشوقت رو دوست نداشتی ، ولی باز به خودم امید می دم که ای بابا بی خیال حالا که تو معشوق داری و اینه که بیشتر خوشم از این زندگی می یاد که تا دیروز چقدر ازش بدم می یومد.و وقتی تو آنقدر کسی رو دوست داری که بدون اون زندگیت نمی گذره و اینجاست که هر ثانیه برات یک عمر می گذره که هیچ و بدتر می شی وقتی معشوق گرامی یادش می ره تا سه روز به تو زنگ بزنه و اینجاست که خیلی بد حال می شی و از خودت بدت می یاد که چرا باید عاشق بشی ، ولی وقتی فکر می کنی که چقدر دوسش داری مجبور می شی تحمل کنی.اما اگه به من می گید که ای بابا آخر این داستان که همون دوست دارم خودمونه ، باید به خدمتتون عرض کنم که اینجانب به ریش شما خواهم خندید از اینکه وقتی کسی رو دوست داری، سرمای زمستون که سهله، اخم و تخم های منشی شرکت بلکه رئیس شرکت رو هم می تونی تحمل کنی و وقتی کسی رو دوست داری باید به خدمتتون عرض می کنم که اینها هم سهله وقتی دانشگاه می ری به ریش دخترای می خندی که دوست داشتی باهاشون دوستشی و حالا اونها با چه حسرتی به تو نگاه می کنند ، چون تو عاشقی و اینجاست که نمی تونی حرارات تو چشمات رو از کسی قائم کنی چون تو عاشقی و اگه ته دلتون از من می پرسید آخر این داستان به کجا می رسه باید به شما بگم که اگه کسی رو دوست داری ، نباید از پلیس نمی دونم چند ده و و از منکرات و از پدرت و از همسایه و اینا باکی داشته باشی حتی از برادر معشوق، چون تو عاشقی و اینجاست که باید بگم که اگه عاشق هستید ، زندگی هر جور بیاد جلو باید تحمل کنی و اینجاست که به خودم می گم باید تحمل کنم چون این روزا دلم بد جور شور می زنه چون معشوق الان سه روز که زنگ نزده و من خیلی افسرده شدم.اما اگه تا حالا شوخی می کردم باید براتون بگم که امروز خیلی بد حالم چون یارم بهم زنگ نزده و من خیلی پریشان حالم و اینه که دلم تاب نداره ، از صبح که رفتم به دانشگاه نتونستم تو کلاس بشینم و زود زدم بیرون و اینجا بود که داشتم صدای پچ پچ بچه ها رو می شنیدم که پشتم می گفتند "راه رو باز کنید ، طرف عاشق تشریف دارند " و اینجاست که از خودم می پرسم من عاشقم و وقتی از در کلاس خارج می شم دلم فریاد می زنه که آره "من عاشقم" و اینجاست که دوباره من قبول می کنم که من عاشقم چون دلم داره آتیش می گیره و اینجاست که تازه دارم از عاشق بودن خوشم می یاد.



........................................................................................

Thursday, November 18, 2004

راستش چندی روزی هست که نمی نویسم ، برای اینه که خیلی این روزا تغییر کردم و باید خودم رو سرو سامون بدم ، برای اینه که نمی نویسم و این برای اینه که حالش رو هم ندارم ولی باید بگم که زندگیم هم تغییر کرده ، و این به خاطر اینه که تو زندگیم یکی وارد شده که خیلی دوستش دارم .
اما می خوام اگر هم بنویسم پخته تر و بهتر از هر زمانه گذشته بنویسم و این رو خوب می دونم که شما ها من رو وبلاگ من رو فراموش نمی کنید .
پس تا فردای که می خوام دوباره بنویسم ، خدا حافظ
بابک خرمدین



دوستش دارم
این قصه نیست ، عین واقعیته.اگه بگم با تمام وجودم با تمام احساسم و با تمام چیزهای که دارم بهش عاشقم دروغ نگفتم ، تا حالا من اینجوری نشده بودم .تا حالا من چنین عاشق کسی نشده بودم ، اگه بگم تو عمرم فقط یک نفر رو به اندازه اون دوست داشتم دروغ نگفتم و یا حتی الان که فکر میکنم از اون شخص هم بیشتر دوسش دارم .من لاله رو هیچ وقت فراموش نکردم و عشقش رو، و فکر نمیکردم که کسی پیدا کنم که به اندازه اون دوسش داشته باشم ، ولی الان من" صنم"رو دارم که هزاران بار بیشتر از لاله دوستش دارم . همونیکه میخواستم ، همونیکه دنبالش بودم ، همونیکه من سالهاست دنبالش میگردم .اونقدر صنم دختر با احساس و لطیفی است که تا حالا دختری این چنینی رو ندیدم، چه تُو دانشگاه و چه در جامعه ، این روزها من اونقدر شارژم که نمیتونم توصیفش کنم ، اونقدر خوشحالم که تو پوست خودم نمی گنجم ، دارم پرواز میکنم .اون روزی که باهاش حرف زدم و قرار شد بهم زنگ بزنه ، داشتم پرواز میکردم و رسما بال در آورده بودم.اگه بدونید اون روز چه ها که نکشیدم تا وقتی صداش روفردا از تلفن شنیدم.صنم همون دختریه که من همیشه دوست داشتم پیدا کنم ، اون واقعا یک خانومه به تمام معناست و اعمال و رفتارش از همون روز اولی که چشام بهش افتاد ، منو عاشق خودش کرد و این شد که به عشق دیدنش صبح ها از خونه میزدم بیرون تا فقط اونو ببینم و این شد که یک ماه هر روز کارم شد نگاه کردن بهش و این بود که اسمش رو گذاشته بودم "سولماز" ، چون واقعا به معنای واقعی این اسم اون همیشه تو نگاه من سبز بود وامروز 5 روزه که من واون با هم دوست هستیم و واقعا یکدیگرو دوست داریم و واسه هم می میریم ، من هر روز چشم به راه زنگ زدنش تلفن رو می پام تا باز صداش رو بشنوم ، صنم با اون چشای قشنگش به من امید میده و با حرفاش منو به زندگی می بنده و این برای من خیلی مهمه و از همه مهمتر اون به خوبی احساسات منو درک میکنه ومثل خیلی از دخترای این دوره وزمونه از چیزای کشکی مثل پول خوشش نمی یاد و در یک کلام اون مثل خوده خودمه و این که ما هر روز یکدیگرو می بینیم و با هم خوش میشیم .و اینجا با تمام وجودم میخوام بهش بگم که :صنم با تمام وجودم و با تمام احساساتم که در مقابل زیبای تو کم میارن و از زبونی که در مقابل تو همیشه عاجز از گفتن یک کلامه بهت میگم "دوست دارم و اون هم واسه همیشه".و اینجاست که به ذهنم دستور میدم تا لاله رو برای همیشه پاک بکنه و دور بیندازه چون دیگه نمیخوام با یاد دختری زندگی کنم که 5 سال پیش منو ترک کرد ورفت که رفت و اینجاست که به خودم میگم که قصه لاله برای همیشه به سر آمد چون الان من صنم رو دارم.و اینجاست که به صنم میگم "دوست دارم".



........................................................................................

Thursday, October 21, 2004

........................................................................................

Sunday, August 15, 2004

نوشته های ساعت بی امیدی
به شبم دست نزنید ، اون تنها همدردمه .
به خورشیدم دست نزنید ، اون گرمی بخش منه .
به یارم دست نزنید ، اون امید منه.
به اقیانوسم دست نزنید ، اون مال قایق کاغذی من است .
ای امان ، ای امان ، شبها نمی تونم بخوابم .
ای آمان ، ای امان ، من بی اون نمیتونم زنده باشم.
اینها همونایین که من میخوام ، همونیای که من براشون می جنگم ، همونایه که براشون جون میدم ، ولی تا کجا نمیدونم ، نمیدونم و این تنها چیزیه که ازش خشمگینم ، اه اگه میتونستم از این همه سوائلی که تو مغزم خودم دارم براتون میگفتم که میتونم به یکیشون پاسخ بدم ولی باورش براتون سخته که بگم که زندگی اگه اینه ....بعد به خودم میگم نه آسمون رو نیگا کون ، خورشید و نگا کن ، اما به این نتیجه میرسم که ای بابا بی خیالش ، ولی باز از اول شروع میکنم به با خیالی و بعد هم به خودم میگم بی خیالی کیلوی چند؟؟ و بعد به مرگ فکر می کنم کهچقدر میشه روش حساب باز کرد و بعد این جمله به یادم می یاد که (نمی دونم از کی) "مرده ها یه چیز رو خوب میدونن و اون اینه که زندگی بهتر از مرگه " ، کاری ندارم به اینکه این حرف چقدر درسته یا غلط ، ولی اینقدر میدونم که تا تجربش نکنم نمی فهم ، و اینه که از آخر خط به همون گام اول می رسم و از خودم میپرسم ، اول دبستان ، همون کلاس کهنه ، همون کنج اتاق جای منی بود که گاهی مدرسه و گاهی هم مدرسه روبروی رو ، رو سرم میذاشتم و این می شد که جام همیشه بغل اتاق ناظم و پا در هوا ، خودم رو میدیدم و بعد از مدرسه دلم فردارو می خواست تا باز به کنار در اتاق ناظم برگردم ، چون زندگی برای من با این کارها لذت بخش بود و وقتی میشدم شاگرد اول ، می تونستم شاخ های ناظم رو ببینم که از اتاق می زد بیرون ،اون هم منی که روزانه بیش از دو ساعت در کلاس نبودم ، آه که زندگی جالبی بود . این میشد که به اون نمره 12 یا 10 انظباطم بیشتر میبالیدم تا به معدل 19 ، و همیشه تو کارنامم به اولین نمره ای که نگاه میکردم نمره انظباطم بود ، و با این آرزو که فردا دوباره میتونم مدرسه رو بذارم تو سرم ، به خونه میرفتم و گاهی شبها کابوس مدرسه نرفتنم رو می دیم یا اینکه مدرسه خراب شده یا مدرسه داره از دست من فرار میکنه و اون هم رو دوش ناظم و این میشد که شب گریه ام می گرفت.ولی بعدا فهمیدم که با اینکه تو ریاضی 20 می آوردم ، ولی همیشه نمره انظباطم رو به سرم می کفتن که چرا باید این جوری باشه در حالی که من این زندگی رو دوست داشتم ولی حالا این زندگی و. . . و این بود که دبستان رو با نمره های انظباطش وقتی کناری بذاری انوقته که به دبیرستان که برسیم ، دوست داشتم که همیشه صبح دیر به مدرسه برم و سر همین موضوع میشد که ناظم رو می دیم که سر میز پینگ پونگ منتظر منه اون هم سر ساعت 8.45 ، اون هم عادت کرده بود ، اولش میگفت: درستت میکنم ، اخراجت میکنم ، ولی بعدش به این نتیجه رسید که من از اونا نیستم و این می شد که همیشه سر ساعت تو محل مخصوصش وای می ایستاد تا من به قول خودش تشریف فرماشم تا از من استقبال کنه واگه روزی من یا اون مریض میشدیم و سر قرار حاضر نمیشدیم اون یکی چه من یا ناظمه به خونه یکدیگه زنگ میزدیم تا از علت ماجرا باخبر بشیم . بعد از چند مدتی تا می دید زنگ تفریح من غیبم می زنه زود تعقیبم میکرد و من رو در پیتزا فروشی سر محله اون هم در حین گپ زدن با یه دختر و زمانی که من و دختره دست در دست هم نهادیم و به قول خودش در حین عشق بازی اون هم در ساعت مدرسه و در یک کلام در حین ارتکاب جرم ، گرفتار میکرد ، انوقت بود که دختره رو به ناظم مدرسه دخترانة پایینتر از ما تحویل میداد و بعدش نوبت به من می رسید و انوقت بود که عقده های قبلیش رو هم سر من در خالی میکرد ومن خندم میگرفت از اینکه فردای است و دختری دیگه که دیروز باهاش حرف زدم و باز اینجا بود که زندگی برای من جالب تر بود و زندگی کردن .ولی امروز به این نتیجه میرسم که :
به شبم دست نزنید ، اون تنها همدردمه .
به خورشیدم دست نزنید ، اون گرمی بخش منه .
به یارم دست نزنید ، اون امید منه.
به اقیانوسم دست نزنید ، اون مال قایق کاغذی منه .
ای امان ، ای امان ، شبها نمی تونم بخوابم .
ای آمان ، ای امان ، من بی اون نمیتونم زنده باشم.




........................................................................................

Home