Sunday, August 15, 2004

نوشته های ساعت بی امیدی
به شبم دست نزنید ، اون تنها همدردمه .
به خورشیدم دست نزنید ، اون گرمی بخش منه .
به یارم دست نزنید ، اون امید منه.
به اقیانوسم دست نزنید ، اون مال قایق کاغذی من است .
ای امان ، ای امان ، شبها نمی تونم بخوابم .
ای آمان ، ای امان ، من بی اون نمیتونم زنده باشم.
اینها همونایین که من میخوام ، همونیای که من براشون می جنگم ، همونایه که براشون جون میدم ، ولی تا کجا نمیدونم ، نمیدونم و این تنها چیزیه که ازش خشمگینم ، اه اگه میتونستم از این همه سوائلی که تو مغزم خودم دارم براتون میگفتم که میتونم به یکیشون پاسخ بدم ولی باورش براتون سخته که بگم که زندگی اگه اینه ....بعد به خودم میگم نه آسمون رو نیگا کون ، خورشید و نگا کن ، اما به این نتیجه میرسم که ای بابا بی خیالش ، ولی باز از اول شروع میکنم به با خیالی و بعد هم به خودم میگم بی خیالی کیلوی چند؟؟ و بعد به مرگ فکر می کنم کهچقدر میشه روش حساب باز کرد و بعد این جمله به یادم می یاد که (نمی دونم از کی) "مرده ها یه چیز رو خوب میدونن و اون اینه که زندگی بهتر از مرگه " ، کاری ندارم به اینکه این حرف چقدر درسته یا غلط ، ولی اینقدر میدونم که تا تجربش نکنم نمی فهم ، و اینه که از آخر خط به همون گام اول می رسم و از خودم میپرسم ، اول دبستان ، همون کلاس کهنه ، همون کنج اتاق جای منی بود که گاهی مدرسه و گاهی هم مدرسه روبروی رو ، رو سرم میذاشتم و این می شد که جام همیشه بغل اتاق ناظم و پا در هوا ، خودم رو میدیدم و بعد از مدرسه دلم فردارو می خواست تا باز به کنار در اتاق ناظم برگردم ، چون زندگی برای من با این کارها لذت بخش بود و وقتی میشدم شاگرد اول ، می تونستم شاخ های ناظم رو ببینم که از اتاق می زد بیرون ،اون هم منی که روزانه بیش از دو ساعت در کلاس نبودم ، آه که زندگی جالبی بود . این میشد که به اون نمره 12 یا 10 انظباطم بیشتر میبالیدم تا به معدل 19 ، و همیشه تو کارنامم به اولین نمره ای که نگاه میکردم نمره انظباطم بود ، و با این آرزو که فردا دوباره میتونم مدرسه رو بذارم تو سرم ، به خونه میرفتم و گاهی شبها کابوس مدرسه نرفتنم رو می دیم یا اینکه مدرسه خراب شده یا مدرسه داره از دست من فرار میکنه و اون هم رو دوش ناظم و این میشد که شب گریه ام می گرفت.ولی بعدا فهمیدم که با اینکه تو ریاضی 20 می آوردم ، ولی همیشه نمره انظباطم رو به سرم می کفتن که چرا باید این جوری باشه در حالی که من این زندگی رو دوست داشتم ولی حالا این زندگی و. . . و این بود که دبستان رو با نمره های انظباطش وقتی کناری بذاری انوقته که به دبیرستان که برسیم ، دوست داشتم که همیشه صبح دیر به مدرسه برم و سر همین موضوع میشد که ناظم رو می دیم که سر میز پینگ پونگ منتظر منه اون هم سر ساعت 8.45 ، اون هم عادت کرده بود ، اولش میگفت: درستت میکنم ، اخراجت میکنم ، ولی بعدش به این نتیجه رسید که من از اونا نیستم و این می شد که همیشه سر ساعت تو محل مخصوصش وای می ایستاد تا من به قول خودش تشریف فرماشم تا از من استقبال کنه واگه روزی من یا اون مریض میشدیم و سر قرار حاضر نمیشدیم اون یکی چه من یا ناظمه به خونه یکدیگه زنگ میزدیم تا از علت ماجرا باخبر بشیم . بعد از چند مدتی تا می دید زنگ تفریح من غیبم می زنه زود تعقیبم میکرد و من رو در پیتزا فروشی سر محله اون هم در حین گپ زدن با یه دختر و زمانی که من و دختره دست در دست هم نهادیم و به قول خودش در حین عشق بازی اون هم در ساعت مدرسه و در یک کلام در حین ارتکاب جرم ، گرفتار میکرد ، انوقت بود که دختره رو به ناظم مدرسه دخترانة پایینتر از ما تحویل میداد و بعدش نوبت به من می رسید و انوقت بود که عقده های قبلیش رو هم سر من در خالی میکرد ومن خندم میگرفت از اینکه فردای است و دختری دیگه که دیروز باهاش حرف زدم و باز اینجا بود که زندگی برای من جالب تر بود و زندگی کردن .ولی امروز به این نتیجه میرسم که :
به شبم دست نزنید ، اون تنها همدردمه .
به خورشیدم دست نزنید ، اون گرمی بخش منه .
به یارم دست نزنید ، اون امید منه.
به اقیانوسم دست نزنید ، اون مال قایق کاغذی منه .
ای امان ، ای امان ، شبها نمی تونم بخوابم .
ای آمان ، ای امان ، من بی اون نمیتونم زنده باشم.




........................................................................................

Home