|
|
Thursday, August 12, 2004
........................................................................................ Wednesday, August 11, 2004
● زده به چاک
........................................................................................چند روزی بود که بهم نگاه میکرد ، اون هم چه نگاههای ، گاهی هم در مقابلهمه بهم چشمک میزد ، اون هم دختری که من چند بار در میون جمع ضایعش کرده بودم ، ولی دختر خیلی خوشگلی بود ، گاهی بچه ها بهم دست مریزاد می گفتند که چطوری تونستم مخش رو بزنم ، ولی من خندم میگرفت چون خوب میدونستم این خانوم که تا دیروز دشمنم بود و سایه منو با تیر میزد ، امروز چطوری میتونست این جوری بهم چراغ بده و اینجا بود که می دونستم چه فکری تو سرشه و برای همین هم من هم بهش چراغ دادم ، یعنی به تخیلاتش یکم رو دادم تا بزرگشن و اینجا بود که سه چهار بار باهاش بیرون رفتم ، ولی خوب ، خوب میدونستم کجا میخواد ضربش رو بهم بزنه ، خوب می دونست که من با استاد فیزیک شیمی ، فامیلم و برای همین اون هم میخواست به نمرش برسه و بعد از رسیدن به نمره منو مثل یه کاغذ مچاله بندازه بیرون و بره به همه این رسوای منو بگه ، ولی چون من هم میدونستم نقشه اش چی یه، باهاش تو این تئاتر هم بازی شدم .بهم زنگ زد و گفت: چقدر عاشق منه و چقدر دوستم داره و تا حالا چنین عاشق کسی نشده (اون هم تو چند روز!!؟؟؟) ومن هم با چند تا حرف و شعر عاشقانه کاملا براش فرصت مناسب رو فراهم کردم در حالی که از پشت تلفن میتونستم خنده های دوستاش رو بشنوم که بهم می خندیدند ، ولی کاری نمیکردم و خودم رو به کوچة علی چپ میزدم و اینجا بود که بهم گفت: حالا میشه از فلانی نمره واسم بگیری و اینجا بود که من زدم زیر خنده(البته تو ته دلم) و بهش قول دادم که از استاد نمرة حداقل بالای 15 براش بگیرم و قرار شد فردا یکدیگر روببینیم و من بهش بگم ، نمرش چند شده ، به استاد زنگ زدم و جریانو براش تعریف کردم و اون هم بهم گفت که نمرش یک شده ، ولی باور کنید نمره خودش بود .تصور می کردم فردا میخواد بهم چی بگه : تا بهش میگفتم نمرت شده مثلا 16 ، بهم میگفت: دست درد نخوره ، بعد بهم میگفت: دیشب فکر میکردم که ما واسه هم ساخته نشدیم ، پس بای ، چون همین بلا رو سر یکی دو پسر در آورده بود و جالب اینکه داستانش رو به همه تعریف کرده بود و هر دختری اون پسرها رو بیرون میدید، بهش میخندید ، اما من بلای میخواستم سر این دختر بیارم که دیگه از این غلطا نکنه .فردا رفتم سر قرار و دیدم با 4 تا از دوستاش اومده (واسه شاهد بودن )، من هم با یکی از دوستام رفته بودم ، بعد از سلام علیک، زود در مورد نمرش ازم پرسید ،از نگاه دوستاش می تونستم بفهم که واسه خندیدن خودشون زورکی نگه داشتن و هر آن ممکنه بخندند به حال یه پسری که به دام یک حقة دخترونه افتاده ، چون این ضعف پسراست ، بهش گفتم: می خوام ازت یه چیزی بپرسم ، گفت : بگو، من هم با یه تبسم بهش گفتم ، به نظر تو و دوستات من چقدر شبیه اون پسرای هستم که تو قبل باهاشون بازی کردی ، یعنی چقدر تو منو احمق فرض کردی ، ناگهان خنده از لباش رخت بر بست ، کاملا از نگاه دوستاش هم میشد فهمید که حالشون چقدر گرفته شده ، من و منی کرد و گفت ، میشه با هم خصوصی حرف بزنیم ، با لبخند بهش گفتم : نه ، هر چی میگی اینجا بگو ، دوباره با من و من گفت : تو اشتباه فهمیدی ، بهش گفتم خانوم ، خر خودتی ، فکر کردی من هم مثل بقیه ام که تا بهشون نگاه میکنی از حال میرن چه برسه باهات دوست باشن ، فکر نکردی دیشب پشت تلفن میتونستم خنده های این سه تا رو بشنوم ،بدون که خر خودتی نه من ، از همون روز اول هم میدونستم که چه تو مغزته ، ولی خوب من تائتر خوب بلدم ، مگه نه !!!!اونقدر عصبانی بود که هیچ چیزی نمی تونست بگه ، رو به دوستاش کردم و بهشون گفتم ، ببخشید که جلسة خنده شما رو بهم زدم ، درحالی که دوستم از خنده کم مونده بودم بترکه ، واین بار خودم رو گرفتم و بهش گفتم "نگار خانوم ، نمره شما شده 1 (دوستم زد زیر خنده )، البته من تقصییری ندارم ، نمره خودته ، ثانیآ بهت بگم که می خوام بلای سرت بیارم که دیگه از این بازیا با بقیه نکنی ، پس بای خانوم .در حالی که منتظر بودم فوشم بده یا حرفی بزنه، ولی اونقدر ناراحت شده بود که جیکشم در نمی یومد ، چون فرصت خوبی بود برای ضایع کردن بود،برگشتم و بهش گفتم "فکر اینجاش رو نکرده بودی ، نگار خانوم طرفت رو بد انتخاب کردی، در هر صورت، فردا برات یه سوپریز دارم ، اون هم تو بُرد! " .در حای که داشتیم بر میگشتیم ، دوستم برگشت و به نگاری که هنوز ازشوک این جریان خارج نشده بود، گفت ""دماغ سوخته خریداریم "و بعدهم زدیم زیر خنده .خیلی دوست داشتم از این ضایع شدن نگار فیلم برداری میکردم و به همه بچه ها نشون میدادم، چون با تعریفای که دوستم به بچه ها میکرد، همشون از من به خاطر این کار تشکر میکردن .و فردا در مقابل برد اصلی دانشکده ،نگارو دیدم که داشت با دوستاش "نمایش نامة یک عشق قلابی " رو می خوند که نقش اولش رو خودش بازی کرده بود و نویسندش هم من بودم .باید بگم که الان سه روزه که نگار خانوم تو دانشگاه پیداش نمی شه چون تا میاد دانشکده، همه می زنن زیر خنده .این هم به خاطر بچه های که نگار خانوم با احساسشون بازی کرده . □ نوشته شده در ساعت 4:49 AM توسط babak Tuesday, August 10, 2004
● ادامة داستان قرون وسطای
........................................................................................باورم نمی شد؟ به خودم گفتم نه امکان نداره ؟ باز شروع کردن ؟ یکی دو سالی بود که این مناظر رو ندیده بودم؟دیروز باز طبق معمول رفتم به پارک نزدیک خونمون تو تبریز برای ورزش صبح گاهی ، چون من تو تهران هم که بودم به ورزش صبح گاهی می رفتم ، ولی تفاوتی که اینجا با اونجا داشت این بود که پارک ملت همیشه خالی از ورزشکاران بود و من معمولا تنهای ورزش می کردم ولی اینجا مردم زیادی برای ورزش صبح گاهی میان و برای همین خیلی صبح ها شلوغ میشه و من به همین خاطر ازاینجا خوشم می یاد ،.دیروز طبق معمول شال و کلاه کردیم تا برای ورزش صبح گاهی به پارک بریم ، ساعت 7.15 دقیقه بود و پارک پر از مردمی که برای ورزش و پیاده روی به پارک اومده بودن ، پر از پسرها و دخترها و زنان و مردمی معمولا همشون شیک پوش و به قول ما مایه دارن (البته منو استثنا کنید) ، چون معمولا فقط صبح ها میشه این مردم شیک پوش رو در پارک مربوطه یافت .شروع کرده بودم به دور زدن و در حال زدن دومین دورم ، دور پارک بود که یکدفعه متوجه شدم مینی بوس مفاسد اجتماعی یا به قول بروبچ ما اکواریوم رو در پایین پارک دیدم ، به خودم گفتم چه روزهای رو پشت سر گذاشتیم ، چون معمولا هر وقت این مینی بوسها رو تو تهران می دیدم می زدیم به چاک ولی یکی دو سالی بود که کاری به کارمون نداشتند و ما هم فرار نمیکردیم چون خوب میدونید که این مینی بوسها کاری به این ندارن که شما کاری کرده باشید یا نکرده باشید ، چون هر کی که به نظرشون شیک پوشیده، حتما و بدون استثنا جزء مفاسد به شمار می یاد و برای انداختن شما به مینی بوس حتما یه بهانه ای برای بردنتون دارن ، اینکه وقتی ما این مینی بوسها رو میدیدم زود جیم فنک میشدیم ، چون حوصلة الافی رو نداشتیم .اینو گفتم یه جکی به یادم افتاد که شنیدنش خالی از لطف نیست و اون اینه که "دیدن روباه داره فرار می کنه ؟ازش پرسیدن : روباه چرا فرار میکنی ؟ روباه میگه :چون شیر دستورداده هر کی سه تخمه باشه ، بکشنش. بهش میگن تو که دو تا تخم داری ؟روباه میگه : اول میکشن و بعد میبینن چند تا تخم داره.همین جریان هم در مورد ما صادق بود و ما تا این مینی بوس هارو میدیدم میزدیم به چاک ، چون بدون استثنا و بی برو برگرد تا میدیدن جوانی یا نوجوان مینداختنت تو مینی بوس ، حتی یادمه که وقتی واسه خرید هم میرفتم بیرون تا سر کوچه این مینی بوسها رو میدیدم زود برمیگشتم خونه، چون حق با روباه بود.به خودم گفتم حتما فقط برای مانور دادن آوردن بیرون و این بود که زیاد فکر نکردم ولی همین که داشتم دور سوم رو شروع میکردم چشم افتاد به دوتا از این لباس شخصیها و دو تا زنیکشون که داشتن مردم رو تک تک وارسی میکردن و به خودم گفتم نه امکان نداره دوباره شروع کنن ، ولی واقعیت داشت در مقابل چشمان من داشتن جونای مردم رو میگرفتن .یکی از اون لباس شخصی ها که اندازة یه گاو بود ، ته ریشی داشت و مامورا تا از دور می دیدنش بهش احترام میذاشتن ، قُول ترسناکی بود ، اندازة یه گاو بود، پیراهن سفیدش رو(اگه هنوز سفیدی براش مونده باشه)رو شلوارش انداخته بود ، و نگاه های که همه رو به نظرم مجرم می دید ، به خودم گفتم: کاش به من گیر ندن و دوباره به ورزش کردنم ادامه دادم و این بود که به چیزای که میدیم باورم نمی شد ، به یکی می گفت اینجا نشین ، به یکی دیگه می گفت این چه تیپیه داری ، به دختری زنیکه میگفت :روسریتو بکش بالا و هر کی و هر چی می دین بهش یه حرفی می گفتن و جالب که هیچ کس هم حرفی نمی زد ، در عرض چند دقیقه مینی بوس رو پر از جونا کردن ، واقعا فکر نمی کردم که چنین چیزای رو دوباره ببینم ولی مثل اینکه دوران گذشته دوباره پیدا شده بود ، ولی چیزی که خیلی برام جالب بود و اون این بود که یکی از این زنای مامور به یک دختری که در کنار مادرش بود، گیر داده بود ، اون هم به این خاطر که دختر کفشای سفیدی پوشیده بود که بندای بلندی داشت که سیاه بود و جالب تر اینکه مامور دختر رو مجبور کرد تا بنداشو باز کنه و بهش بده و تهدید می کرد که اگه خواهش مادرش نبود اون رو هم سوار مینی بوس میکردند و این بود که دختره بندای کفشش رو باز کرد و به ماموره داد ، ولی برام من جالب این بود که دختره چطوری میخواست به خونشون بره ؟حالا فکر کنید که مامور بندارو برده خونشون و داده به یکی از بچه هاش که اون از این بندای خوشگل استفاده کنه و یا با اون حاجی رفتن مفاسد و زدن زیر خنده که هر کاری که دلمون بخواد سر این جونا در می یاریم و جالب اینکه جیکشون هم در نمی یاد .یه صحنة دیگه هم که برام جالب بود این بود که یکی از اون مامورا یه پسر بلند قد رو گرفته بود و داشت بهش این حرفار می گفت که من شنیدم " تیپت رو نگاه کن، شبیه فاحشه های ترکیه می مونی(البته بی خیال که اون فاحشه ها رو تو ماهوره تو خونش ندیده)لباست رو نگاه کن ، از این استرچ تر نبود ، پستونات کاملا وا داده بیرون، خجالت نمی کشی(در حالی که پسر لباس مخصوص دوچرخه سواری رو پوشیده بود )ولی چیزی که برای من بیشتر جالب بود این بود که قد مامور کجا ، قد پسر و هیکلش کجا ، واسه همین این کاریکاتور پایینی رو کشیدم تا بخندید: ![]() □ نوشته شده در ساعت 5:10 AM توسط babak Monday, August 09, 2004 ........................................................................................
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |