|
|
Saturday, August 07, 2004
●
........................................................................................نوشته های یک احمق در یکی ازاین روزهای خدا که داشتم چرندیات یکی از این وبلاگهارو می خوندم ، یک مطلب نظر منو به خودش جلب کرد وبه خاطر این مطلب اونقدر ناراحت شدم که حتی تصمیم گرفتم که حتی این وبلاگ رو حک کنم در حالی که تو عمرم حتی فکر حک کردن یک سایت رو هم به خودم راه ندادم (البته باید اشاره کنم که این مطلب رو من 3 ، 4 ماه پیش خونده بودم ) ولی اونقدر ناراحت شدم که این تصمیم رو گرفتم ، اما اگه می پرسید که چی نویسندة اون وبلاگ نوشته بودکه نظرم رو به خودش جلب کرد ، این بود که نویسنده در مطلب خودش ادعا کرده بود که اگه مثل "هیتلر"قدرت داشت باز هم به کشتن "یهودی ها " و صد برابر بدتر از کارهای هیتلرانجام می داد ، ولی در مطلب خودش در مورد اینکه چرا باید اینکارو می کرد و اصلا فلسفش در مورد این کار چیه ، رو ننوشته بود و فقط در مطلبش از ضدیت خودش با یهودی ها نوشته بود..و این مطلب در ذهن من تا به امروز باقی مونده بود ، تا اینکه دیروز فیلم "پیانیست "رو دیدم که یک فیلم واقعی از زندگی یک پیانیست یهودی لهستانی ساخته شده بود ، که تماما بر اساس واقعیت بود ، باید اشاره کنم که دو هفته پیش هم فیلم "زندگی زیباست" رو دیدیم که اون هم در مورد یک زوج یهودی که زندگیشون با شروع جنگ جهانی دوم تماما زیرورو شد ،رو دیده بود و این شد که واقعا بتونم این مطلب رو بنویسم .شکی در این واقعیت مسلم که در جنگ جهانی دوم حدود 2 میلیون یهودی از سرتا سر اروپا در کمپ های نازیها به طروق مختلف مثل سوزاندن ، قتل عام کردن ، خفه شدن در اتاق های گاز و یا بیگاری در مشاغل بسیار سخت جان خود را از دست دادند ، وجود ندارد ، که به اعتقاد بسیاری از متفکران جنایاتی که "رژیم هیتلر" در طول جنگ دوم جهانی بر یهودیان رو داشت به عنوان سیاه ترین دوران بشریت یاد می شود که "انسان از انسان بودن خود خجالت کشید" و این یک واقعیت مسلمیست که انجام شده و حدود 2 میلیون یهودی صرفا به خاطر یهودی بودنشان جان خودشان را در را از دست دادند و صرفا به خاطر این که هیتلر و تمام آلمانیها خودشان را نژاد برتر می دانستند .اما چرا بعد از 60 و اندی که از جنگ جهانی می گذرد چرا بایداینگونه نوشت و اینگونه در یک محیط مجازی چون محیط وبلاگ یک شخص که از نوشته هایش هم کاملا آنورمال بودنش مشخص است اینگونه در مورد یهودی ها و در کل انسانیت چنین مطالب را بنویسد ، مگر می شود انسانها را صرفا به خاطر اعتقادات و یا اعقاید و یا صرفا به خاطر رنگ پوست و یا مسائل کم اهمیت تر در اتاق های گاز خفه کرد ، مگر میشود یک شخص عادی بعد از چندین سال چنین ادعای کند ، مگر میشود حتی فکر چنین کاری را به خود راه داد و از خود و از انسان بودن خود خجالت نکشید ، مگر می شود .در صحنه ای از فیلم پیانیست که پسر بچه ای 7 ، 8 ساله برای بدست آوردن تکه نانی به بیرون از کمپ ساخته شده رفته بود و در بازگشت به کمپ و در گذر از آن تونل باریک که برای رفت و آمدشان ایجاد کرده بودن ، گیر می کند و در این اثنا آلمانی با قساوت تمام با ضربه های پوتین پاها و بیضه های پسرک 7 ، 8 ساله را چنان با قساوت خرد می کند که گوی او انسان نیست ، یا در صحنه ای از فیلم که پیرمردی را از بالای ساختمان چند طبقه به پایین می اندازند و این کار را چنان به راحتی انجام می دهند که گوی خدا در جهنم بندگانش را مجازات می کند ، مگر انسان می تواند این صحنه ها را ببیند و بعد به خود بگوید اگر می توانستم به اندازة هیتلر قدرت داشتم از این هم بدتر می کردم ، مگر می شود ، من در اینجا از انسانیت حرف می زنم نه از دین و رنگ و مسائل دیگر .در کتابی که یکی از یهودیان نجات یافته از کمپ های نازی ها نوشته بود ،در مورد احساسش وقتی طبق معمول سربازان آلمانی برای بردن بچه ها و زنان و مردان پیر به اتاق های گاز ، به خوابگاه آنها می آمدند اینگونه نوشته است "کاش می توانستم از هیتلر بپرسم که جرم ما چیست ، جرم آن پیرمرد یا آن پیرزن چیست ، و یا آن کودک ، کاش می توانستم از او بپرسم چگونه انسان می تواند چنین دستوری صادر کند ، کاش می توانستم بگویم مگر تو انسان نیستی "و در جای دیگر نوشته "در کمپ ما سه اتاق گاز وجود داشت که شبها یک قطار حاوی زنان و مردان پیر و بچه های کم سن و سال به کمپ ما می آمد ، یک بار شب وقتی برای برداشتن چند سیب زمینی به بیرون از خوابگاه رفته بودم صدای ناله و ضربه های دست مردمی که در اتاق های گاز برای نجات یافتن تلاش می کردنند، آنچنان من را متاثر کرد که دیگر به خود قول دادم که هیچ وقت دیگر حتی از گرسنگی هم بمیرم شب بیرون نروم ، چون تا به امروز هم شبها کابوس می بینم و از ترس شنیدن آن صداها از تخت خوابم بیرون نمی روم ، در حالی که سالهاست از آن روزهای سیاه می گذرد ، ولی باز می ترسم دوباره آن صداها را بشنوم ، چون چیزی وحشتناک تر از شنیدن آن صداها در دنیا وجود ندارد ، باور کنید".اینها گوشه ای کوچک از جنایات آلمانها بر یهودیان است که انسان از شنیدنشان از انسان بودن خود خجالت می کشد ، آلمانها بعد از فتح هر شهری کمپ های در بیرون شهر برای یهودیان می ساختند که این کمپ ها بیشتر برای زندگی سگها بهتر بود تا انسانها ، و در داخل کمپ ها انواع و اقسام شکنجه ها بر ضد یهودیان انجام می شد به طوری که آن نویسنده نوشته است"اولین شب ژانویه در کمپ را به خوبی به یاد دارم ، چون یکی از آلمانها که در آن شب مست کرده بود شب ساعت 2 نصف شب به خوابگاه ما آمد و همه را از خواب بلند کرد و همه را مجبور کرد که برقصند ، در حالی که همه ما از کار سخت همان روز از خستگی نمی توانستیم روی پای خود بایستیم ، چون چند نفر نتوانستند برقصند آلمانی همه آنها را به صورت دراز کش به زمین خواباند و در مقابل چشمان همه 12 نفر را از ناحیه سر هدف قرار داد و کشت و سپس با خیال راحت دوباره به رقص کردن ادامه داد و این است که من همیشه آن شب ژانویه را به خاطر دارم".آما چرا این موضوع را من پایه این نوشته ام قرار داده ام برای این است که آن نویسنده وبلاگ دوست دارد آگر قدرت دوباره در دستش قرار گیرد همان بلاها را بر سر مردم یهودی در آورد و این را به چه راحتی بیان می کند ، راستش اگر بگویم که این نویسنده محترم در نوشته اش نمی گوید که چه پدر کشتگی با یهودیان دارد که او هم می خواهد یهودیان را بکشد .اگر بگویم که اگر انسانیم که هستیم باید حتی از کارهای که هیتلر بر سر یهودیان آورد را مایه خجالت خود بدانیم ، چون در یک کلام ما انسانیم و هیچ کسی و هیچ انسانی بر دیگری برتری ندارد ، شاید شما در ذهن خود بگوید که من چرا باید از یهودیان اینگونه حمایت کنم در حالی که می توان با قدرت تمام بگویم که که کار من حمایت از فلانی یا فلان کس نیست بلکه "کار من در حمایت از انسانیت و انسان بودن است و نه چیز دیگر".و اگر بگوید که چرا باید از نوشته یک وبلاگ اینگونه ناراحت شوم چون خوب می دانم که آن نویسنده قدرت چنین کاری را نخواهد داشت باید به شما بگویم که حتی فکر کردن در مورد این چیز هم برای من آنقدر دردناک است که نمی توانم آن را از یاد ببرم . □ نوشته شده در ساعت 1:02 AM توسط babak Sunday, August 01, 2004
●
........................................................................................شخصیت های امروزی "کلاسیک" بهترین جایه که اونجا می تونم بشینم و توش فکر کنم ، در مورد همه چیز و همه کس و در مورد چیزای که تو سرمه ، شاید براتون جالب باشه که بگم که من هر وقت دلم می گیره به بهانة یه "چیز برگر" پناه می برم اونجا تا یکم خودم رو راحت کنم و این" کلاسیک" برای من بهترین جای ممکنه ، دنج ترین جای ممکن برای یک فردی که می خواد تنها باشه .باید بگم که این" کلاسیک" یه پیتزا فروشیه که سر کوچة ماست ، اینجاست که من عاشق این کلاسیکم و چند دقیقه یا چند ساعت نشستن در اونجا برای من همیشه لذت بخش بوده و اینه که من اینجا رو کردم یه محل مناسب برای جمع شدن بچه های محله، یا به قول اون بچه های "سویچ بابا"،کلاسیک "پاتوق" ماست .اما اون روز از همه چیز و همه کس بدم اومدم ،داشتم از کنار کلاسیک می گذشتم تا برم خونه که دیدم برو بچ ما تو کلاسیک نشستن و تا منو دیدن که دارم می یرم خونه صدام کردند و این شد تصمیم گرفتم برم اونجا و چند دقیقه اونجا بشینم تا خستگی کار از تنم در بره .هر کسی با دوست دخترش یا به قول ما تُرکا با"سوگلیش" اومده بود ، سیاوش با شقایق ، مجتبی با رویا ، امید با سحر ، و نرگس که تنها اومده بود ومن که تنها بودم ، من هم سفارش یه چیز برگر دادم ورفتم یه گوشه ای نشستم ، چون روز جمعه بود و کلاسیک پَر از مشتری بود و چون صدای ما هم به آسمون رفته بود همه مارو برانداز می کردنند و هر کسی یه چیزی در مورد ما می گفت ، اما چیزی که باعث شد که عصابم داغون شه این بود که بچه های ما شروع کردند در مورد محسن صحبت کنند که این روزا خیلی خودش رو می گیره چون یه "پرشیا" گرفته و هر کسی رو می بینه خودش رو می گیره و این شد که هر کسی در مورد این ماشین و اون ماشین و و اینو، اون صحبت می کردنند و این شد که عصابم داغون شه ، راستش دوست ندارم این چیزا رو بگم ولی باید بگم که هر کدوم از این اشخاصی که در مقابلم نشستن، فکرو ذکرشون فقط پوله و فقط پول ، زندگیشون اینه که موبایلشون رو کنند "نوکیا 6600" یا پرایدشون رو کنند "206 " یا با اون دختری که تُوبرج سفید زندگی میکنه دوست شن یا اینکه بگن که من امروز رفته بودم بیلیارد یا استخرهتل پارس و چیزای از این قبیل ، هر روز کارشون همینه و ذکرشون همینه در حالی که من همه اینارو می شناسم ، می دونم که پدر" رویا" یک دبیره که به سختی می تونه پول زندگیش رو در بیاره واون موبایلی که زیر دستای رویا اینور و اونور میشه اون هم به این راحتی، از طریق قرض و قوله گرفته چون دخترش تهدیدش کرده بود که اگه موبایل نگیره ،خودش رو می کشه؟؟؟!!یا دوست پسرش "مجتبی" که یه بچه سوسوله که لنگش پیدا نمی شه ، بیشتر به نظر من یه دختره تا یه پسر ، از دهنش "میم" در نیومده مادر پدرش از موبایل تا ماشین اونچنانی براش می خرند ، چون از میون 4 تا دختر یه پسر دارن ؟؟؟!!و از اینجاست که به" سیاوش "که برسم اون هم فقط از دختر اونچنانی خودشش می یاد که خونة اون چنانی و ماشین این چنانی داشته باشه و عاشق اینه که سه چهار تا دوست دختر اونچنانی داره ، گاهی که به "شقایق" فکر می کنم به این نتیجه میرسم حالا فکر می کنه که سیاوش چقدر عاشق اونه و به جز اون چشمش هیچ دختری رو نمی بینه ، در حالی که خیلی دلام می خواد بدونم، اگه بدونه سیاوش حتی با دختر مستجر طبقة پائین اونها هم دوسته چه حالی میشه ؟؟؟!!شقایق هم ازاون کسایه که دوست داره فقط از پارتی های که رفته تعریف کنه در حالی که مطمئن باشید که تو عمرش بیش از دو پارتی نرفته ، چون ما همه پدرش رو می شناسیم که اگه بدونه شقایق رو تیکه پاره می کنه ؟؟!!اما چرا دارم این چیزارو می نویسم برای اینه که بدونید که این موجودات سره منو با پرشیای اینو، 206 اونو، دوست دختر فلانیو و گوشی نوکیای اون یکی بردند ، نمی دونم چرا اینجوری شده ، نمی دونم چرا هیچ کس به چیزای بهتر فکر نمی کنه ، چرا همه چیز شده پول ،همه چیز شده چیزای که حتی ارزش حرف زدن هم ندارن ، می خوام بگم که من نه موبایل دارم نه ماشین اونچنانی و نه می خوام داشته باشم ، ولی زندگی همه پر شده از این چیزا ، خسته شدم از این انسانهای مزخرفی که دوست دارن با تخیلاتشون زندگی کنن و چرا دوست ندارن اصلا راحت زندگی کنند ، 206 شده برای مردم شخصیت ، پرشیا داشتن شده ،اند با کلاسی ، و پیکان سوار شدن بی کلاسی ، پیتزا نخوردن شده بی پولی و استخر رفتن شده" پرستیژ" و زمانیکه دختری مثل "پرستو" (که همسایه ماست)برای رفتن به دانشگاه از اتوبوس استفاده می کنه ، میشه بی پول و بی کلاس ، و یا وقتی پرستو لباسهای ساده می پوشه و مثل "سحر" مادرش رو برای گرفتن لباس اون چنانی تحت فشار قرار نمیدیده ، میشه دختر" دموده" یا بی پول در حالی که من می دونم پرستو اگه بخواد همین الانش پدرش براش "ماکسیما" می گیره چه برسه به لباس چند هزار تومانی ، ولی چون یک شخص منطقیه از این چیزا از پدرش نمی خواد چون اونو هر کسی تو دانشکده می شناسه که چقدر دانشجو زرنگیه و حتی نمیدونن که پرستو به خاطر معدل الف آوردن تو کل تمام دانشگاههای ایران در رشتة زبان فرانسه از طرف دولت فرانسه یک ماه به فرانسه رفته و اونجا تو بهترین هتلها بوده و تمام فرانسه روبا یک راهنما گشته در حالی که رویا و شقایق یا سیاوش تمام زندگیشون رو هم بفروشن حتی نمیتونن ویزای یکروز فرانسه رو بگیرن؟؟!!چون این چیزا در اونجا به پول و ماشین نیست .اینارو گفتم که بدونید واقعا زندگی ها این روزا شده هیچ و پوچ و شده مزخرفاتی که واقعا مزخرفند و انجاست که خندم میگیره به این بچه های که هیچی حالیشون نیست در حالی که تو خیال خودشون هم واسه خودش چه برجهای از شخصیت که نساختن؟؟؟؟؟؟؟؟ □ نوشته شده در ساعت 12:49 AM توسط babak
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |