|
|
Sunday, June 13, 2004
● شدم درمونده
........................................................................................من تُو عمرم بعضی از کارها رو خیلی زشت دونستم و هیچوقت اونارو نکردم ، مثلا چیزای مثل فوش دادن ، دری وری گفتن ، یابی ادبی کردن و کارهای از این دست که تُو شخصیت یک انسان نمی تونه باشه . ولی امروز میخوام به همه فوش بدم ، بی ادبی کنم ، بی شخصیتی کنم و بشم N د ، بی ادبی و بی شخصیتی ، میخوام به دانشگاه ، استاد ، به این به اون ، به کتاب ، به درس و مشق ، به مدارا کردن، به درخت ، به محل کارم ، به رئیس شرکت و به همه چیز و کس فوش بدم ، اونقدرفوش بدم تا جونم در بیاد ، تا هلاک شم ، نمیدونم چم شده، ولی خوب میدونم که دیگه تو گنداب این زندگی غرق شدم و....... امروز نمیدونم بگم روز بدی بود یا نه ، چون از شرکتی که توش کار میکردم ، عذرم و خواستن ، دیگه کاری ندارم ، دیگه باید مثل دخترا بشینم تو خونه و سرم رو با کتابها مشغول کنم ، با بی پولی بسازم ، چون کاری نیست ، راستش رو اگه بخواین از کارم هم اصلا راضی نبودم ، از این کار متنفر بودم و برای همین بود که یک ماه پیش میخواستم ار این کار بیرون بیام ، چون تو این کاری که داشتم از آدم بی گاری میکشیدن و اصلا پول خوبی هم نمیدادن . اصلا هم دوست ندارم برم زیر دست بابام ، اصلا دوست ندارم برم تو شرکت بابام ، چون دوست دارم رو پای خودم وایستم ، ولی چیزی که من رو خیلی ناراحت کرده که دوست دارم از همه چیز دست بردارم ، این موضوع که من برای این شرکت چقدر محبت کردم و اینا در قبال محبتام اینجوری مزدم رو کف دستم گذاشتن ، آره دیگه ؛ آدم وقتی مثل یه کاغذ باطله مچاله میشه و بیرون انداخته میشه معلومه که اخلاقش عوض میشه و می شه یه کسی که همه چیز رو فراموش بکنه و میزنه زیر تمام چیزای که بهش اعتقاد داره ، شاید براتون بگم که اونقدر عصبانی هستم ، که نمیدونم چی کار باید بکنم ، در حالی که باید برای امتحان بشینم درس بخونم ، نشستم و این چرندیات رو می نویسم. کاش بتونم دوباره یه کاری تو شأن خودم پیدا بکنم ودوباره رو پای خودم وایستم ، درسته که خیلییا زیر سایه پدرشون ماشین اونچنانی ، موبایل ، زندگی اونچنانی دارن ، ولی من دوست دارم با چندر قازی که با دستای خودم بدست می یارم زندگی کنم واصلا هم نه ماشین اونچنانی میخوام نه پول اونچنانی و نه اون زندگی رو ، چون لذت این زندگی از اون زندگی پاپاجونی بیشتره ، چون میدونم و تجربش رو دارم وقتی تو ماشین پاپا جونت می شینی و یا تو شرکت پاپا جونت اینور و انور می ری ، نگاها و پچ پچ ها هیچوقت راحتت نمیذارن که نمیذارن ، واینجاست که اون لذت کشکی و اون کاخی که زیر سایه بابات ساختی ،همش می شن دود و میرن هوا ، اینه که هیچوقت من این کارو این زندگی رو نمیخوام . ولی اینم خوب میدونم که دیگران دوست دارن از تو برای رسیدن به منافع شون بهره بگیرن و تا اونجای که میتونن از تو برای رسیدن به منافعشون استفاده کنن و بعد که شدی بی مصرف مچالت کنن و بندازنت بیرون ، اینجاست که می مونی درمونده ، و اینجاست نمیدونی چی کار کنی ، واقعا از این فکر که باید دوباره دستم رو جلوی بابام دراز کنم چقدر زجر میکشم ، دلم داره می ترکه و درمونده شدم. فقط امیدوارم یه کاری گیر بیارم تا از این زجر کشیدن رهای یابم. □ نوشته شده در ساعت 11:12 PM توسط babak
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |