Sunday, June 13, 2004

شدم درمونده

من تُو عمرم بعضی از کارها رو خیلی زشت دونستم و هیچوقت اونارو نکردم ، مثلا چیزای مثل فوش دادن ، دری وری گفتن ، یابی ادبی کردن و کارهای از این دست که تُو شخصیت یک انسان نمی تونه باشه .
ولی امروز میخوام به همه فوش بدم ، بی ادبی کنم ، بی شخصیتی کنم و بشم N د ، بی ادبی و بی شخصیتی ، میخوام به دانشگاه ، استاد ، به این به اون ، به کتاب ، به درس و مشق ، به مدارا کردن، به درخت ، به محل کارم ، به رئیس شرکت و به همه چیز و کس فوش بدم ، اونقدرفوش بدم تا جونم در بیاد ، تا هلاک شم ، نمیدونم چم شده، ولی خوب میدونم که دیگه تو گنداب این زندگی غرق شدم و.......
امروز نمیدونم بگم روز بدی بود یا نه ، چون از شرکتی که توش کار میکردم ، عذرم و خواستن ، دیگه کاری ندارم ، دیگه باید مثل دخترا بشینم تو خونه و سرم رو با کتابها مشغول کنم ، با بی پولی بسازم ، چون کاری نیست ، راستش رو اگه بخواین از کارم هم اصلا راضی نبودم ، از این کار متنفر بودم و برای همین بود که یک ماه پیش میخواستم ار این کار بیرون بیام ، چون تو این کاری که داشتم از آدم بی گاری میکشیدن و اصلا پول خوبی هم نمیدادن .
اصلا هم دوست ندارم برم زیر دست بابام ، اصلا دوست ندارم برم تو شرکت بابام ، چون دوست دارم رو پای خودم وایستم ، ولی چیزی که من رو خیلی ناراحت کرده که دوست دارم از همه چیز دست بردارم ، این موضوع که من برای این شرکت چقدر محبت کردم و اینا در قبال محبتام اینجوری مزدم رو کف دستم گذاشتن ، آره دیگه ؛ آدم وقتی مثل یه کاغذ باطله مچاله میشه و بیرون انداخته میشه معلومه که اخلاقش عوض میشه و می شه یه کسی که همه چیز رو فراموش بکنه و میزنه زیر تمام چیزای که بهش اعتقاد داره ، شاید براتون بگم که اونقدر عصبانی هستم ، که نمیدونم چی کار باید بکنم ، در حالی که باید برای امتحان بشینم درس بخونم ، نشستم و این چرندیات رو می نویسم.
کاش بتونم دوباره یه کاری تو شأن خودم پیدا بکنم ودوباره رو پای خودم وایستم ، درسته که خیلییا زیر سایه پدرشون ماشین اونچنانی ، موبایل ، زندگی اونچنانی دارن ، ولی من دوست دارم با چندر قازی که با دستای خودم بدست می یارم زندگی کنم واصلا هم نه ماشین اونچنانی میخوام نه پول اونچنانی و نه اون زندگی رو ، چون لذت این زندگی از اون زندگی پاپاجونی بیشتره ، چون میدونم و تجربش رو دارم وقتی تو ماشین پاپا جونت می شینی و یا تو شرکت پاپا جونت اینور و انور می ری ، نگاها و پچ پچ ها هیچوقت راحتت نمیذارن که نمیذارن ، واینجاست که اون لذت کشکی و اون کاخی که زیر سایه بابات ساختی ،همش می شن دود و میرن هوا ، اینه که هیچوقت من این کارو این زندگی رو نمیخوام .
ولی اینم خوب میدونم که دیگران دوست دارن از تو برای رسیدن به منافع شون بهره بگیرن و تا اونجای که میتونن از تو برای رسیدن به منافعشون استفاده کنن و بعد که شدی بی مصرف مچالت کنن و بندازنت بیرون ، اینجاست که می مونی درمونده ، و اینجاست نمیدونی چی کار کنی ، واقعا از این فکر که باید دوباره دستم رو جلوی بابام دراز کنم چقدر زجر میکشم ، دلم داره می ترکه و درمونده شدم.
فقط امیدوارم یه کاری گیر بیارم تا از این زجر کشیدن رهای یابم.



........................................................................................

Home