|
|
Wednesday, May 12, 2004
● مدارا کردن بس نیست؟؟
........................................................................................این روزا تُو این فکرم که چه باید کرد؟؟؟؟ برای خودم ، برای زندگی خودم ، برای فردای خودم و این زندگی که تُوش موندم ، موندم تُو گلش و تا گلوم هم بالا اومده ، به قول یکی از دوستام گند این زندگی در اومده ، به حرفش که فکر می کنم می بینم که راست می گه . 5 شنبه تو تهران یکی از دوستای قدیمیمو دیدم ، از اون قد یمییا ، تو نیاوران دیدمش ، رفته بودم پاتوق قدیمی بچه های خودمون ، ولی کسی نبود!!!!بعد از چند لحظه پیداش شد ، باورش نمی شد من هم اومدم اینجا ، پروانه از اون دوستای قدیمی من بود ، از اون دوستای که می شد روش حساب باز کرد و به قول بچه ها "اند معرفت" بود ، گفتم چی کار می کنی ، گفت هیچ کار ، خیابونارو متر می کنم ، از نیاوران تا تجریش از تجریش تا پارک ملت ، از جردن تا ولیصعر و کارم همین جوریه و به قول خودش کیف زندگی رو در می یارم ؟؟، باورم نمی شد که هیچ تغییری نکرده، همونی که بود ، برام تعجب آور بود که چطور آدمی می تونه جلوی خودش تلف شدن عمرش و ببینه ؟ از پروانه که بگذریم من خودم هم دست کمی از اون ندارم ، سرم رو با دانشجو بودنم گرم کردم ، سر خودمو شیره مالیدم با این حرفا ، زندگی اگه اینه ، که شبش رو روز کنییو روزش رو هم شب ، خندم می گیره که به هر کسی هم می رسم با افتخار می گم که دانشجوم اون هم دانشجوی دانشگاه سراسری ، خنددم می گیره که با چه چیزای سرم رو شیره مالیدم ؟؟؟؟ دیروز فکر می کردم که دانشگاهم رو ول کنم به امان خدا و از اینجا برم کانادا ، یا انگلیس ، ودِ.. برو که رفتیم که رفتیم ، گور هر چی مملکت اینجوریه ، برم اونجا عقلا واسه خودم یه خوابی ببینم ، اینجا که نشد ، آه که چه خوابای واسه خودم دارم ، کاش دو سال پیش با بچه ها می رفتم چه اشتباهی کردم؟؟!!!! حالا من موندم یه کوه غم ، یه لش بی امید ، یه باسواد بی سواد ، یه روح خسته از همه چی ، آخه آدم دردش رو به کی بگه که خستست و خسته ، به کی بگه بابا این زندگی رو نمی خوای ، به هر کی هم میگی شروع میکنه و میشه واست یه بلندگو که همش حرفای شروور بیرون میده ، و بهت چیزای در مورد "مدارا کردن" یا "مثل همه باش "و چیزای تو این مایه ها برات دیالوگ می کنه !!!در حالی که خوب می دونم خودش هم به حرفاش رو باور نداره؛ خوب می دونم و دیگه از هر چی کلمة مدارا کردن خسته شدم و از شنید نش و از گفتنش !!! دیگه واقعا هنگ کردم ، دیگه مخم هیچی رو نمی کشه؛ وای که چه روزگاریه ، امروز دیگه تصمیم رو گرفتم ؛ می خوام با مادرم صحبت بکنم که برم ؛ دانشگاه رو ول بکنم و از این کشور برم ؛ نمی دونم چی می گه ؛ ولی امیدوارم جملة "مدارا کن " رو نگه!!! □ نوشته شده در ساعت 6:11 AM توسط babak
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |