|
|
Saturday, April 24, 2004
........................................................................................ Friday, April 23, 2004
● خدا بخت مارو هم باز کن
........................................................................................تُوی سکوی کنار دانشکده نشسته بودم و رفته بودم در اندرون جزوه ام که مگر برای ساعت بعدی که کلاس شیمی فیزیک داشتم یه چیزای برای ارائه داشته باشم و این شده بود که جزوه رو بعد از عید برای اولین بار داشتم نگاه میکردم و این بود که رفته بود تو این فکر که بابا اینجوری هم مگه درس خوندن میشه و چون چیزی از جزوه حالیم نمی شد جزورو بستم و رو سکو بی خیال به مردمی که داشتن اینور و انور میرفتند نگاه میکردم که در این حین دو تا دختر خوشگل از کنارم داشتن رد میشدند که طرف راستی بد جوری رو من زوم کرده بود و چون من تو فکررفته بودم ، این شد که اول متوجه نشده بودم ولی بعد از چند ثانیه پی به نگاهش بردم و این بود که من هم بهش نگاهی از سر علاقه کردم و از اون جای که دختر خوشگلی بود آب دهان من هم مثل اون دهاتی یای که تازه دختر دیدن به راه افتاد، ولی خوب نمیشه که آدم همین جوری بلند بشه و بره به طرف بگه که خانوم میشه شمارتون رد کنید بیاد چون اینجانب از ریختتان خوشمان امده، و این شد که بعد از رد و بدل کردن اون نگاها به هم و ابراز علاقه از طریق نگاه به هم ، چون در این مواقع لازم است جناب پسر، پای مبارکش را برای ایجاد رابطه جلو بگذارد و چون در این موقع من هم پای برای این امر خیر جلو نگذاشتم دختره هم چون دید که من جلو نمی رم راهش رو گرفت و صورتش رو هم کج و کوله کرد از این روی که وقتش رو بی هدف تلف کرده و رفت و این بود که سر کلاس تو فکر اون نگاه بود م به طوری که حتی وقتی استاد حضور رو غیاب میکرد من اسمم رو نشنیده بودم و این بود که به من غیبت زده بود و چون درسای قبل از عید رو نگاه نکرده بود و از درس جدید هم چیزی حالیم نمیشد زدم بیرون ورفتم تو خیابون دانشگاه که یکم پیاده روی کنم و این بود که شکم به قارو قور افتاد و چون بعد از ظهر بود وچیزی هم به عنوان نهار نخورده بودم ، رفتم به سلف دانشگاه تا یه ساندویچ از بوفه بخرم و این شد که وارد سلف شدم و سفارش یه هات داگ دادم و نشستم تا سفارش آماده بشه که تو این لحظه همون دختره رو دیدم که وارد سلف شد و اون هم سفارش ساندویچ داد و تا چشمش به من افتاد آبروهای خودش رو پائین کشید و از این طریق اعتراضی به شکل مسالمت آمیز به من نشان داد و این شد که من هم سرم را به عنوان شرم و حیا پائین انداختم ،که بعد از چند باری که من و دختره به هم نگاه رد و بدل کردیم ، شاگرد ساندویجی هر دوی ما رو برای گرفتن ساندویج ها صدا کرد که من پیش دستی کردم و زود ساندویج دختر رو هم گرفتم و زود ازش پرسیدم که نوشابه چی میل دارید که دختره اول یکم یکه خورد و بعد من دنبالة حرفم رو گرفتم و بهش گفتم که "احتمالا شما زرد می خورید ، چون زرد دخترونست ؟ که دختر با صورتی که نیش خنده ای هم بهش اضافه کرده بود گفت : نه چرا؟ من سیاهش رو دوست دارم ، و این شد که من و اون شروع به صحبت از این طرف و اون طرف کردیم که بچه کجای؟ رشته ات چیه ؟چند سالته و از همین چیزا و که ساندویچ ها تموم شد و همون دختریکه بار اول پیشش بود اومد و دختر رو صدا کرد و دختره هم گفت: که باید بره و این شد که خدا حافظی کرد و رفت ، بعد از رفتنش یادم آُومد که یاد رفته ازش شماره تلفن بگیرم و این بود که خیلی پیش خودم ضایع شدم و فکر کردم که دختره الان تو دلش میگه "ما رو باش که به کی داشتیم چراغ می دادیم ، یارو اونقدر پپه بود که بهم شماره نداد"و این بود که با اون ضایگی به سر کلاس برگشتیم و مثل برج زهر مار تو یه گوشه ای نشستم تا مگر در آینده برایم فرجی شود و این بخت مبارک ما هم گشوده شود . انشا الله □ نوشته شده در ساعت 11:38 PM توسط babak Sunday, April 18, 2004
● تهران = شهرآرزوهای کشکی
........................................................................................تهران ، تهران ، شهر آرزوهای بی پایان و شهر رویاهای جوانان ، تهران شهر زیبایهای فراوان و در یک کلام تهران شهر عشق و.... شاید وقتی از جوانان یا همون بروبچ های شهرستانی در مورد تهران بپرسی همین چیزارو کم و بیش بیان کنن و چیزای در مورد اینکه آرزو دارن در تهران زندگی کنن و اگر پسر باشن چیزای در مورد دخترای اونچنانی ، عشق های بی پایان براتون بگن و یا اگر دختر باشن چیزای در مورد آزادی بیشتر و یا پسرای پول دار براتون قصه ها ببافند ولی کسی نیست به اینها بگه که اینها همه کشکن !! یا مثل اون جوک که "به دهاتی گفته بودنند که تو تهران پول ریخته و کسی هم نیست که جمعش کنه ، پس دهاتی بارو بندیلش رو می بنده و بلند میشه می ره تهران و وقتی از اتوبوس می خواد پیاده بشه از شانس خوبش یه هزاری هم زمین افتاده بوده ، دهاتی به خودش میگه که ، امروز خسته ام از فردا پولا رو جمع میکنم " چیزای در مورد اینکه تو تهران پول همه جا ریخته و اینکه که بلند می شن میان به تهران و اونجاست که هر چه قدر بشینی بهشون بگی که بابا تهران برای شما جای مناسبی نیست باورشون نمی یشه وتو کتشون نمیره که نمی ره و یا هر دختری که از خونه زده بیرون زود سوار ماشین میشه و میاد تهران و این میشه که تو هزار رو یک بدبختی می افته . و اما از نظر منی که تو تهران متولد شدم و زندگی کردم تهران شهر دیگه ایه، از نگاه من تهران منجلابیه که اگه بتونی خودت رو از اون بیرون بکشی میفهمی که زندگی کردن یعنی چی ، تهران بنا به خیلی جهات شهری خوب برای زندگیه ولی از هزار جهت هم شهریه که انسان رو نابود میکنه ، شاید اون بچة شهرستانی که به خاطر اون تعاریف و چیزها بلند میشن و می یان تهران در اولین نگاه ، نگاه به بچه های همسن و سال خودشون تو تهران میکنند که چه زندگی های دارن و چه ها می پوشند و چه کارا که نمیکنند و به چه پارتی های میرن و می یان و چه ماشینهای اونچنانی سوار می شن و تو چه جاهای زندگی میکنند و تو جُردن چه دوست دخترای اونچنانی دارن و این میشه که میان و میافتند تو هزار ویک مشکلی که تهران براشون ایجاد میکنه . تهران مثل یک دختر هزار چهرست که 999 چهرش زشته و فقط یک روی زیبا داره و اون هم همون نگاه بچه ها تو شهرستان به این شهره که چه زیبا تو تصوراتشون تهران رو به تصویر میکشن . اما من از تهران خودم رو بیرون انداختم چون تهران انسان رو یک شخص بی احساس و بی عاطفه بار میاره که انسان رو از اصالت خودش هم دور میکنه ، در تهران انسانها بی احساس به هم از کنار هم میگذرند و بدون نگاه و بی توجه به زندگی دیگران در تلاش برای رسیدن به زندگی "جُردن نشینان"تلاش میکنند و تو این راه اونقدر بی رحم هستن که براشون مهم نیست که برای رسیدن به این هدف زندگی چند نفر رو خراب بکنند و حقوق چند نفر رو زیر پا بگذارنند ، البته باید در اینجا اشاره کنم که قوانین این شهر یعنی تهران از قوانین جنگل هم اونطرف تر رفته چون عقلا در جنگل حیوانات بدون هوش و زکاوت انسانی این کارها روانجام میدن ولی در تهران انسانها با داشتن این دو حُسن هم برای یکدیگه چاه میکنند و کاری به چیزای دیگه ندارن و همیشه در کمین هستن تا برای بدست آوردن منافع خودشون دیگران رو قربانی بکنند. و اما در این تلاطمی که انسانها در تهران ایجاد کردند اگر بخواهی بی کلک و بی ریا زندگی کنی بدون شک توسط دیگران، له و نابود میشی و اینجاست که خودت هم این خوی حیوانی رو می گیری و به پیش می ری چون اگه تو این شهر اینجوری نباشی نابودی و نابود؟ و اینجاست که یک جوان شهرستانی وقتی از دور زندگی اونچنانی رو می بینه بی اختیار مجذوب همون یک چهرة زیبای تهران میشه و انجاست که با اون سادگی گوسفندی به کمین گاه گرگانی می یاد که در هر لحظه می تونند هزارن گوسفند رو سلاخی کنند و اینجاست جوانان پاک شهرستانی با آن سادگی زیبایش که از اصالتش در شهرستان ، روستا و یا دهات سر چشمه گرفته به امید یک زندگی بهتر پای در شهری میگذارد که خوی حیوانی انسانهایش زندگی جوانان پاک و بی ریا را در طی چند دقیقه نابود میکند ، چون اینجا تهران است ، شهری بی اصالت و بس؟؟!! اینها رو نوشتم چون من از تهران بیرون آمدم و در تبریز برای خودم زندگی ساختم که وقتی از این شهر دور می شم ، چشمم به پشت نگاه داره و منتظر بازگشت به آن ، چون در تهران خودم شاهد نیست و نابود شدن هزاران زندگی بودم و شاهد اینکه انسانها در تهران به حیوانانی بی رحم و خون آشام بدل میشوند که اصلا برای آنها راه نجاتی نیست و من اینجاست که تبریز را خیلی دوست دارم چون شهر زیبا با فرهنگ و با اصالتیست و من خوشحال از اینکه در تهران به حیوانی بی رحم مبدل نشدم و اینجاست که هر گاه از تبریز دور میشوم دلم برای دین دوباره تبریز بی تابی میکند چون اینجا زندگی زیباتر است و آسمانش همیشه آبی. □ نوشته شده در ساعت 2:10 AM توسط babak
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |