Friday, April 16, 2004

وای ، زندگی بی پسر

داشتم دیروز فیلمی در مورد زندگی یک مرد رو میدیدم که دلش میخواست که یه بچة پسر داشته باشه و چون از زن اولش چهار تا دختر داشت تصمیم می گیره که یه زن دیگه ای بگیره و به خاطر همین موضوع تصمیم میگیره که دختر بزرگ خودش رو قربانی بکنه و دختر خودش رو به خانوادة دیگه ای بده و به جای اون یه دختر دیگه ای بیاد و این میشه که به زندگی زن اولی یه زن دیگه ای هم اضافه میشه که به خاطر اون زن دخترش رو داده و این میشه که زن تازه وارد هم حامله میشه و چون مرد فکر میکرد که از این زن فرزند پسر میتونه داشته باشه همه چیز رو بر اساس پسر بودن اون بچه برنامه ریزی می کنه ولی باز از اون زن دوم هم دختر میشه و در آخر زن اولی یه پسر به مرد میده ولی در عوض جون خودش رو هم از دست میده و در آخر به مرده یه حرفی می یگه که "من بهت یه بچة پسر میدم و آرزو میکنم که مثل تو نشه"
و زندگی خودش رو بر سر یک عادت غلط از دست میده.
شاید تو مغز خودتون به من ایراد بگیرید که زمونة این حرفا گذشته و دیگه این چیزا تو جامعه ما دیده نمی یشه ؟
اما می خوام براتون بگم که من تو یه شرکتی کار میکنم که اعضای این شرکت از یک خانوادة اصیل هستن که جد و آبادشون شهر زاده اند(اینارو مینویسم که بعدا نگید که این رفتار رو میشه تو دهات دید) یکی از اینا که ما بهش میگیم "کدخدا"(از آن رو که رئیس شرکت هم هست)دو تا بچه داره که بچة بزرگش یه دختر 15 سالست و بچة دیگش که 7 سالش هست یک پسره که سعید یا همون رئیس شرکت خیلی دوستش داره و براش هر کاری میکنه و این شده که وقتی این بچه میاد شرکت به همه از کوچیک و بزرگ گرفته فوش میده اون هم چه فوشهای و ما حتی نمیتونیم گوشش روهم بکشیم، تازه ما که سهله، پسر عموش که از همة ما به رئیس نزدیکتره هم نمیتونه به اون بچة 7 ساله چیزی بگه چه به رسد به ما ، چون یک بار این کارو کرده و چیزای شنیده از کدخدا که دیگه این کارو نمیکنه و این رئیس ما واسة این پسره هر کاری میکنه ولی برای دخترش هیچ کاری انجام نمیده ؟ تازه تمام این خانوادة تا جای که من میدونم پسر دوست دارن و تو خانوادة اینها اونقدر مرد سالاری وجود داره که اصلا زنارو آدم حساب نمیکنند و زن رو به عنوان یک دستگاه تولید مثل میدونند که برای مرد آفریده شده و تازه پسر عموی کدخدا که تازه ازدواج کرده اون هم این روزا صاحب بچه خواهد شد که تا فهمیده بچش دختره، ناراحته، ولی خودش میگه که بچه فقط سالم باشه ولی ما میدونیم که دلش پسر میخواست.
شاید وقتی این مطلب رو براتون مینویسم برای اینه که میخوام براتون بگم که جامعة ما شده پر از چیزهای که باعث وبانی این جور طرز فکرها شده، فقط دین اسلامه، که زن رو به عنوان موجودی که هیچ کاری جز زاد ولد نمیتونه بکنه و راحت راهی رو برای مردا باز کرده که میتونند هر کاری سر زنهای خودشون در بیارند و این میشه که وقتی میگی صاحب دختر شدی آخماشونو جمع بکنن ؟
این رو شما چطوری میتونید معنی کنید که مثل اون زن تو فیلم به خاطر یه نوزاد پسر، زن جون خودش رو تقدیم مرد کنه؟ ، آیا این انصاف که انسان اینقدر خود خواه باشه که برای یک بچة پسر ، جون یک انسان رو به خطر بندازه؟
و در آخر میخوام بهتون بگم که اگه تمام مردای تو ایران و جمع بکنی ، نمیتونن به مقام زنی چون "ماری کوری "برسند که یک زن و نمونه ای از این زنهای بزرگه که یک زن است نه مرد!!!
و در آخر باید بگم که من همیشه از داشتن خواهرام به خودم بالیدم که چنین خواهرهای دارم که حتی تصورش رو نمیکنم که اگه اینهارو نداشتم چی کار میکردم؟
و این ضرب المثل تُرکارو میخوام براتون بگم که میگن:"گئزسئز اِو ، دوسوز اِو".(خونة بی دختر ، خونة بی نمک).



........................................................................................

Wednesday, April 14, 2004

اونها هم رفتن

ساعت 12 شب بود ، تو یه شب پاییزی و تازه رفته بودم زیر لحاف و چشمام تازه داشت گرم میشد که تلفن زنگ زد ، اولش فکر کردم که دوستم آتوساست و برا همین تلفن رو برداشتم ، پشت تلفن امیر بود، ما بهش لقب "امیر تورکه" رو داده بودیم، چون خودش تو تبریز دنیا اومده بود ولی هیچوقت تو تبریز زندگی نکرده بود و چون خیلی غیرتی بود و برا همین ما بهش می گفتیم "امیر تورکه" .
از دوستان صمیمی من بود و خیلی با هم حال میکردیم ، اون روزا من سوم دبیرستان رو میخوندم و امیر هم تو بازار پیش باباش کار میکرد ، کارو بارش هم بد نبود و خیلی وضعش توپ بود یه دوستی هم به نام "نازی" داشت که ما بهش می گفتیم نازی چون اسمش نازلی بود و چون ایشون خیلی فیمینیست بود ، برا همین بهش لقب "نازی فیمی" داده بودیم ، البته دختر خیلی با حالی بود و با امیر چند سالی بود که دوست بودن و ما یک بار هم براشون جشن نامزدی گرفته بودیم (به شوخی)و خیلی با این دو حال میکردیم ، ولی چند ماهی بود که امیر افسرده بود ، دیگه اون امیری که تو وجودش می تونستی فقط نشاط پیدا کنی وجود نداشت ، شده بود یه جسد، کمتر حرف میزد و برا همین من خیلی در موردش ناراحت بودم.
پشت تلفن باز صداش رو شنیدم ، اولش تعجب کردم از اینکه این موقعة شب بهم زنگ زده بود ، بهم گفت : که زود برم خونشون ، چون باهام کار مهمی داره و این بود که زود لباسم رو پوشیدم و یواشکی رفتم خونشون و این بود که دیدم نازی هم اونجاست رو بهش کردم و گفتم که چی شده و اونا هم بهم گفتن که تصمیم دارن برن خارج و از من هم میخوان که با اونا برم خارج، اولش کوپ کردم باورم نمیشد که امیر چنین تصمیمی گرفته چون اون یک وطن پرست واقعی بود و اصلا حاضر به ترک اینجا نبود ؟!!!
اولش بهشون نصیحت دادم که بابا این کارا خوب نیست و چیزای در مورد اینکه شما وقتی نه زبان بلدید، نه مدرک دارید میخواید برید خارج چی کار، ولی هر چه قدر من می گفتم اون از تصمیم خودشون بر نمی گشتن و چون دیدم که خیلی مصمم هستن، بهشون رو کردم و گفتم : خوب از من چه کاری بر می یاد که برای شما انجام بدم.
بهم گفتن که چون تو در ترکیه فامیل داری یه کاری کن که مارو از اونجا به اروپا بفرسته و کمک کنه که ما بریم انگلیس؟
و این شد که بعد از یک ماه و با هماهنگی من با دوستانی که اون طرف مرز داشتم، امیر و نازی رو به ترکیه رسوندم و از اونجا به وسیلة فامیل من تو ترکیه اونا به انگلیس رفتن و بعد از چند سالی که از رفتن اونا به انگلیس گذشته الان اونها پناهنده شدن و پاسپورت انگلیس رو هم گرفتن و تا اونجای که من باهاشون حرف زدم زندگی خوبی هم دارن .
و اما امروز که به خودم نگاه میکنم به خودم میگم کاش من هم با اونا میرفتم ولی خوب نرفتم و حالا میبینم که واقعا چه اشتباهی کردم.
اما اینارو گفتم نه برای اینکه بچة مردم رو ترغیب کنم که برن اون ور ، برا این نوشتم که دیروز دو تا ازدوستان من هم رفتن اونور اون هم قاچاقی ، واسه این نوشتم که اونا هم رفتن و بچه های دیگه ای هم خواهند رفت و به فردا که نگاه میکنم ایرانی می بینم که چیزی برای امید داشتن نخواهد داشت و اینها رو نوشتم که بگم مادر امیر شب و روزش شده گریه و اون هم چه گریه های .



........................................................................................

Monday, April 12, 2004

فردا پس کی میآید

روز که شروع میشه به خودم میگم ، امروز رو هم باید شروع کرد و شروع هم میکنم و اینه که صبح ها میزنم بیرون برای ورزش کردن ، گاهی خندم میگیره از زندگی خودم چون این زندگی نیست که، این رو اسمش رو گذاشتن عمر تلف کنی و اینکه هر روز برای امیدی تازه زندگی رو آغاز نمیکنیم چون اصلا امیدی نمونده که بخوای فردا رو به خاطر اون شروع کنی ؟
نمیدونم من زندگی رو اینجوری درک میکنم یا واقعا زندگی اینجوریه که باعث شده که من نگاهم اینجوری باشه ، ولی هر چیزی که هست این زندگی چندان هم باب میل من نیست و برا همین من اینجوری فرداها رو آغاز میکنم و از این زندگی هم سخت بیزارم ولی چه میشه کرد وکاری از دستم هم بر نمی یآد که برای تغییر این زندگی انجام بدم.
آه ، آه ، آه که باور این همه خستگی برای من خیلی سخته ولی خستگی هست و اون هم چه خستگی ای
که چنین مینویسی:
"به من بنگر ، چرا آفتاب رنگش گرفته ، آینه خاموش ، پنجره بی نگاه ، که بی نگاهی تو را میپاید !ولی چرا پس درخت سیب لب بهار اینچنین بی سبز است؟ ، و اینست که دلت را تنگ می یابی و گریان ، چشمانت هم بی اشک ولی پر حرف و نگاه باز بر پنجره داری که هر روزت را در زیر نگاهش به فردا می سپاری و امروز نگاهی نیست ؟از خود چنین میپرسی "آیا شاید اصلا فردای هست؟"و در این عین است که آینه از خاموشی می نالد اتاق از تکرار و پنجره از خواب پریشان تو را می نگرنند و اینجاست دلت به تپش می افتد که چرا همه نگاه مرا است ؟
و اینست که بی اختیار می پرسی از دفتر خاطراتت که چرا چنین است ؟که می بینی چند صباحیست که نمی نویسی و اینجاست که وحشت تو را به کنج دل نگاه مادرت می برد که او هم در گوشة خانه، حیاط را نگاه دارد تا مگر باغچه اش نفسی دوباره بکشد ، چون بهار امده ؟
ولی جای تنفس نیست که امروز، بی نگاهی ، بی امیدی همه جا را گرفته .
از خود میپرسی اگر مادر چنین است پس که را آرامش همراه است؟ که بی اختیار از کنار عکس پدر آویخته به دیوار بی حس میگذری و نگاه داری بر گردو غباری که بر سرورویش نشسته و اینست
دلت هوای بی کسی پدر را میکند و اینست که به همان اتاق خفته در خاموشی پناه می بری و نگاه بر پنجرة خفته در بی نفسی میکنی و با نگاهت می گوی "پس فردا کی می آید "که می بینی پنجره هم تکانی می خورد و با لبخندش بر گنجشکک نشسته در کنج دلش ، نمیداند باز خود را بگشاید تا هوای تازه درون آید، که ترس این دارد که گنجشکک پر گیرد، که نگاه تو به درخت که می رسد می بینی که گنجشکک پر گرفته و اینجاست که مرگ پنجره را می بینی که چه آرام در بی نگاهی می میرد و چه آرام می میرد؟؟
و از خود می پرسی که "فردا کی می آید" ، "فردا پس کی میآید" .



........................................................................................

Sunday, April 11, 2004

روزگار کشور بر باد رفته

امروز بعد از روزها فرصتی شد تا به موهای خودم سرو سامانی بدم که شده بود کم و بیش جنگلهای آمازون و این شد که پام به دللاک(بخوانید "سلمونی" سابق یا آرایشگاه امروزی) محله که پسری (نمیدونم بهش مرد بگم یا پسر؟) 24 ،25 ساله هست برم و من رفتم تا به قول ننه خودمون سروسامونی به این جنگل بدم و این شد که رفتم سراغ اون دللاک که اسمش "سیروس" از اون دللاکای (به قول خودش من کی تو رو سنت کردم که شدم دللاک)اوستا کار تو کار خودشه ، 25 سالشه و یک بار هم ازدواج کرده و مثل اینکه بعد 6 ماه از همسرش جدا شده و الان مجرد ه، اما پسری خوشگل ، چهار شونه و خوش تیپه و تا اونجای که بقیة بچه ها میگن قیافش هم دختر کشه!!!!(نویسنده معنای کلمة فوق را در دایره المعارف نیافت).
تا اینجا رو داشته باشین و اونو با اون چیزای که در مورد موهای خودم گفتم تو مغزتون ربطش بدین و به مُخ مبارکتاون فشار بیارید که من چی میخوام بگم ، این چیزی که میخوام بگم در مورد شغل سلمونی یا خوشگلی یک نفر نیست ؟؟؟؟ پس ادامة داستان:
من هم روز پنج شنبه رفتم سراغ آقا سیروس که موهام ازش خیلی خوششون می یاد و از شانش من هم سر آقا سیروس یا دللاکه شلوغ نبود و من نشستم رو صنندلی مخصوص این کار و چون قبل از عید بهش عیدی نداده بودم یه عیدی هم بهش دادم و این بود که لباش تا بنا گوش باز شد و مارو خیلی تحویل گرفت و چون باهاش خیلی گرمم و خیلی صمیمی، شروع کرد از این طرف و اون طرف حرف زدن و در همین لحظه که خیلی گرم شده بود رو بهم کرد و گفت :که بعد از چند دقیقه دوست دخترش زنگ میزنه و اگه چیزای سکسی شنیدی ناراحت نشم و من هم با دو تا شاخی که وسط مخم سبز شده بود رو کردم و بهش گفتم: که مهم نیست پیش من راحت باش، ولی خودمونیم اگه می فهمیدم که چیزای میشنوم که شاخ وسط مخم رو صد برابر میکنه که بشم یه گوزن کوهی، هیچ وقت بهش اجازة چنین کاری نمیدادم و این شد که بعد از چند لحظه دختره زنگ زد قبل از زنگ زدن پسره در مورد دختره یه چیزای گفت که باید اینجا بنویسم ، گفت که دختره همسایه طبقة بالا ی خونشونه و تازه باهاش دوست شده و چون تو یه مجتمع هستن شب قرار بود ساعت 1 نصف شب تو راه پله با هم ملاقات کنن ولی از اونجای که آقا سیروس خوابش گرفته نتونسته سر قرار حاضر بشه و در این لحظه بود که تلفن زنگ زدو آقا سیروس در حالی که موهای من رو کوتاه میکرد با دختره هم حرف میزد و از اونجای که دختره از پشت تلفن داشت صدای برخورد قیچی رو میشنوید از پسر پرسید که آیا کسی پیشته؟و سیروس هم با خونسردی ، من رو یه بچه 5 ساله معرفی کرد که مادرش منو رها کرده اینجا تا موهاشو کوتاه کنه تا اون بیاد و ببردش ولی دختره باور نمیکرد(قبل از این باید اضافه کنم که سیروس از من خواسته بود که جیکم هم در نیاد)
و چون پسره یه چند تا قسم کشکی خورد که باور کن این یه بچست ، دختره هم باور کردو این شد که پیچ چونشون شل شد و شروع به حرف زدن کردن و اینجاست که بشنوید که چه حرفا که با هم نزدن :
"سلام عزیز ...چطوری ...خوبی...من هم خوبم... چه خبرا....(بعد از خنده)...باور کن تقطیر من نبود من همیشه ساعت 2 میخوابم ولی نمیدونم که چرا دیروز 1 خوابم گرفت ....(و طرف داره به پسره میگه که نیم ساعت منتظر شده و اون نیموده).....باور کن من خیلی مشتاق بودم و داشتم تو جام(منظورش تخته خوابه)در مورد کارهای که باتو قرار بود تو راه پله انجام بدم برنامه ریزی میکردم.....آره ولی خوب خوابم گرفت....ببخشید ... شده دیگه...خوب دیگه فکرای کرده بودم.....نمیتونم بگم .....نه ....خجالت میکشم بگم ....خوب آدم تو راه پله چه کاری میتونه بکنه.....سلام علیک میکنه(شاخ من دو برابر شد) دیگه.....(دوباره میخندن).....فقط سلام علیک که نه ......(دختره اصرار میکنه)......خوب اول از اون لبای خوشگلت یه بوسه ای میگرفتم چون خیلی وقته که میخوام طعمش رو بفهمم.....وای من از تو بدترم ....هنوز هم فکراون اندام قشنگت منو رها نکرده....خوب چرا....وای نمیدونی چه اندام قشنگی داری.....نه چرا...خجالت کشیدن نداره....اندام تو از اندام تمام دخترای تو مجتمع خوشگلتره....باور کن راست میگم....نه اینکه این حرفارو به خاطر دوست بودنمون میگم(به من چشمک میزنه)...اندام تو یک طرف اندام اونا یه طرف دیگه....قربانت....(اینجا باید اضافه کنم که دختره اونقدر پپه هستش که یک بار از پسره نپرسید که تو مگه به اندام تمام دخترای تو مجتمع توجه میکنی ، یا مگه اندام همشون رو از نزدیک دیدی که این حرفارو میزنی)....نه من ساعت 12 شام خوردم و رفتم تو جام تا ساعت 1 بشه تا بیام سر قرارم......نه مگه تموم صداها بالا میاد....یعنی همه چیزای که ما پایین میگیم شما مشنوی....نه...آخه من بعضی موقعه ها فیلم هم میبینم ، صداش که بالا نمییاد...البته من صداش خیلی پایین میارم...خوب دیگه می بینی فیلمای من صداهای تحریک کننده داره.....(به من چشمک میزنه)...یک دفعه دیدی خدای نکرده این صداها دختر مردم رو تحریک کرد....خوب دیگه ، من یه کمدی دارم که تو اون قایم میکنم....مگه تو هم فیلم داری....خوب نترس ، بده من، برات نگه میدارم...خوب میندازم تو کمد...درش رو هم باز میذارم ، معلومه که درش رو هم قفل میکنم...من چندتا فیلم دارم که فکر میکنم ببینی بد نشه....باشه فردا بهت می دم...(به من چشمک میزنه)....مواظب باش که وقتی فیلمای من رو میبینی با خودت ور نری(نویسنده از نوشتن این حرفا بسیار متاسفه ، ولی برای رساندن منظورم باید همة اینارو بنویسم ، پس لطفا نویسنده را مذ ور دارید).....(میخندن)....خوب دیگه دیدی آدم تحریک می شه و با خودش ور می یره....راستی میخواستم پروین یه چیزی بهت بگم...امروز ما بین ساعت 3 تا 6 وقت داری تا با هم بریم یه جای....خونة یکی از بچه خالیه.....آره....میتونی بیای....نه نترس خونه مجردیه !!!.....نه ترسی نداره ، تو فقط یه بهونة به خونه بگو که بهت شک نکنن....چه میدونم یه چیزای بگو دیگه....بگو کلاس فوق العاده دارم....یا بگو میرم خونة دوستم تا باهاش درس بخونم....چه میدونم خودت یه بهونه ای بیار که فقط شک نکنن...آره...(دختره داره میگه که مثلا میگم که میرم پیش سارا درس بخونم و بعد از سارا جدا میشم و با تو میام)....فقط به سارا نگو که با من میای ....باشه؟...... به سارا بگو که من میرم خرید ولی اگه مادرم زنگ زد تو بگو اینجاست و رفته بیرون چیز بگیره.....خوب دیگه......تو بیا ؟؟...نه با ماشین دوستم می یام دنبالت....خوب نمیدونی برای با تو بودن الان رو پاهام نمیتونم وایستام.....آه اگه بدونی چقدر سیروس کوچیکه چقدر برای دیدن اون کو...درالتهابه....وای اول با هم میریم حموم و باهام تو حموم آب بازی میکنیم....بعدش خوب میایم بیرون و میرم رو تخت ....وای اگه بدونی الان چی میکشم...خوب خودت یه بهونه ای بیار دیگه...من نمیدونم....خوب نگفتی از جلو حال میدی یا؟؟ ....یعنی جلو آکبنده؟.....نه الان که موقعة این کار نیست...الان خیلی زوده برای افتتاح کردن جلوت ....من عقبرو بیشتردوست دارم....خوب میریم حموم و من عقبت رو شول میکنم.....نه درد نداره که......اولش یکم بعدش که کلا..کش رفت تو دیگه دردی نداره....نه ولی خیلی خوب میشد که آکبند نبودی؟....خوب نگفتی ار جلو هم حال میدی.....نه نمیخوام که تو رو بدبختت کنم...خوب چون اولین باره که من با یه دختر دارم صحبت میکنم....خوب من بیشتربا زن دوست بودم....ولی نمیدونی چه حالی داره از جلو!!....من از کجا میدونم؟....نه با دختر میگم تا حالا نبودم(به من چشمک میزنه).....باور کن....نه...تا حالا دختری چشم من رو مثل تو نگرفته بود.....(به من دوباره چشمک میزنه)....ولی تو با بقیه فرق داری ....نه دیگه این حرفارو نگو؟......خوب نگفتی امروز چطوری بهم حال میدی؟....خوب از پشت که مسلمه....از جلو هم آکبندی.....خوب برای بار اول پشت هم بد نیست....پس امروز ساعت 3 جلو مجتمع یکم پائین تر بغل کیوسک تلفن تو رو میبینم.....با یه پراید سفید میام دنبالت......نه نترس میگم دوستم تو خونه نمیمونه ....من و تو،تنها ...باور کن ....نترس به من اطمینان داشته باش....پس تا ساعت 3 ...راستی به سارا نگو که با من بیرون مییای....باشه...پس تا ساعت 3 عزیزم....قربانت...می بوسمت...من هم دوست دارم....خداحافظ...
باورش برام سخت بود که چطوری میشه این حرفارو زد اون هم با یک دختر و این بود که تو بهت فرو رفته بودم و داشتم فکر میکردم که این دو چند سال با هم دوست هستن که اینطوری راحت با هم صحبت میکنن و این شد که از پسره پرسیدم که شما چند سال با هم دوستید و اون با یک نیشخندی که زد بهم گفت که از دیروز بعد از ظهر؟؟!!
خشکم زد ، باورم نمیشد ، آدم فکرش رو هم نمیتونه بکنه ، سن دختر رو پرسیدم و پسره راحت بهم گفت: که دوم نظری رو می خونه و این بیشتر منو تو حیرت فرو برد ، به ساعتم که نگاه کردم حدود دو ساعت بود که اینا با هم صحبت میکردند و این برام جالب تر بود که آیا این دختر، پدر و مادری نداره که ازش بپرسند که تو دو ساعت با کی صحبت میکردی ؟؟؟؟؟؟؟
اصلا باور اینکه چنین کلماتی رو شنیدم من رو از کوره به در برد .
اما میخوام بگم که به نظر شما انسان چطوری میتونه با یکی که از دیروز بعد از ظهر دوست شده و اون هم با دختری که هنوز دست چپ و راستش رو تشخیص نمیده این حرفارو حرف بزنه ، اون وقته که به خودم میگم معلومه که چرا آمار دختران فراری اینقدر بالاست و آمار این قدر دختر ول تو خیابونا زیاده و اینجا منو ناراحت میکنه که اصلا چرا دختره به پسره اینقدر رو داده که بعد از 18 ساعت دوستی با هم این حرفارو پسره به دختره بگه و اینجاست که به خودم میگم پس شخصیت انسانی کجا میره ، اخلاق که پایه یه جامعة سالمه کجا میره ، انسان چطوری میتونه با کسی که حتی دوبار هم ندیده چنین صحبت کنه ؟؟؟؟!!
شما که دارید این مطلب رو میخونید یکم فکر کنید که آیا عشق یعنی همین ، با کلاس بودن یعنی همین ، و سکس یعنی همین ، حتی خارجیا هم که به نظر ما ایرانیا منبع سکسند این حرفا رو تو دومین روزآشنایشون با هم نمی زنن ، باور کنید یک جنده هم این حرفا رو با کسی که میخواد باهاش طرف بشه نمیزنه ؟؟!!!
و اینجاست که میخوام به پسره بگم که یک مرد هیچ وقت عشق واقعی رو بازیچة کارهای سکس خودش نمیکنه و اینقدر بی رحم نمیشه که یه دختر رو بدبخت کنه ، انصاف هم چیز خوبیه ، باور کنید که برام سخته که این چیزارو بنویسم ولی اونقدر نارحتم از اینکه این چیزارو شنیدم و مقابل چشم خودم شاهد بدبخت شدن یه دختر رو می بینم و به خودم میگم که کاش میتونستم کاری برای این مملکت کنم ؟ ولی باز میبینم که تنهام و تنهای هم که کاری نمیشه کرد و اینجاست که باز میخوام فریاد بکشم بر سر اون کسانی که اومدن و ایران رو به چنین ویرانه ای تبدیل کردند و باعث شدند که دختری که باید تو فکر ساختن آیندش باشه تو فکر سکس باشه و اینجاست که دارم از تمام وجود درد میکشم که کاری کردند که مردای مارو هم کردند یه مشت بی شرفهای که شب و روزشون شده "خشتک "و "سکس اونچنانی" ، واینجاست که به خودم میگم که" از ماست که بر ماست".
فقط از شما میخوام یکم فکر کنید که چرا بایداینجوری بشه؟؟؟؟؟
و در آخر از خوانندگان به خاطر کلمات غیر اخلاقی به کار رفته در این نوشته پوزش می طلبم چون چاره ای جز نوشتن نبود.



سلامی دوباره

بعد از حدود یک ماهی که نمیتونستم بنویسم امروز باز اومدم که سلامی دوباره بگم و به تمام کسانی که بهم ایمیل زدن و به من لطف داشتن تشکر کنم و بهشون بگم که سر فرصت به همشون پاسخ خواهم داد ولی چرا این یک ماه رو ننوشتم شاید بتونم براتون بگم که
گاهی من هم به بن بست میرسم و تو فکر فرو میرم و تا مدتی به خودم نمیتونم بیام و یاد قدرت این ندارم که به خودم بیام چون گاهی از زندگی خسته میشم و میزنم تو یه گوشه ای و فقط فکر میکنم واینجاست که از همیشه بدتر دلم حرف زدن میخواد ولی کلمة سر زبون نمی یاد و اینجاست که میشینم و فقط میخونم.
اگه روزگار گاهی همراه با من نباشه زندگی به چه دردی میخوره و من هم تو این یک ماه از همه و همه چیز و از بیهودگی خسته شدم و خسته شدم ولی باز مجبور به زندگی کردنیم و من هم از این امر مستثنی نیستم و این باعث میشه که فقط در فکر باشم که چرا باید روزگار اینطوری باشه.
ولی باز می بینم که به جز نوشتن چاره ای برای من نمونده و اینکه اومدم بنویسم.



........................................................................................

Home