Monday, February 23, 2004

قصة یک دختر به نام "سارا"

خسته و خراب تو مترو نشسته بود تا برم خونه و بگیرم تخت بخوابم ، چون تازه از تبریز رسیده بودم و خیلی خسته بودم برا همین تو مترو همین جوری خودم رو ول داده بودم تو صندلی و چشام به حالت نیمه باز که گاهی هم بسته میشد رو هم افتاده بودند و برا همین چُرتی هم بعضی موقع ها میزدم و این باعث شد که چند باری به حالت خواب آلود بیافتام رو نفر کناری که یه دختر خوشگل بود و این باعث شد که چند بار از این دختره عذر خواهی کنم ، تو این حال و هوا بودم که صدای گوینده مترو اعلام کرد که ایستگاه میردامادِ و همه باید پیاده شن و من هم خودم رو جابجا کردم که پیاده شدم ، داشتم از پله ها بالا میرفتم که همون دختره که بغل من تو مترو نشسته بود رو بهم کرد و بهم گفت :
آقا ببخشید ساعت دارین ؟
بهش نگاه کردم و دیدم همون دختره است و با لبخندی بهش گفتم: خودت هم خوب می دونی که ساعت ندارم ؟!
اون هم با لبخندی که نشان از سرزنش من داشت رو بهم کرد و گفت :از کجا می دونم ؟
گفتم : خوب اینکه تابلوِ، چون آستینای بلوز من بالاست و روشنه که من ساعت ندارم !
خندید و بعدش با ملاحت خاصی بهم گفت : پس اونوقت اسمتون چیه ؟
اینجا بود که هر دوتا مون زدیم زیر خنده و اون هم چه خنده ای که همه به ما نگاه کردن
گفتم :اسمم بابک ِو شما؟
گفت :اسم من هم ساراست.
بیرون که رسیدیم هوا تاریک شده بود و اونجا ازم پرسید که مسیرم کجاست و من هم گفتم : میدون تجریش و دوباره زد زیر خنده و تو اون حالت بهم گفت :اگه قول بدی تو تاکسی روم نیوفتی من هم میدون تجریش میرم!
و اینجا بود که من هم خندم گرفت ، تو تاکسی براش تعریف کردم که تو تبریز دانشجو هستم و برا همین چون همین الان به تهران رسیدم خسته ام و برا همین خوابم میگیره و بعد ازم پرسید کجای میدون تجریش خونه داریم و من هم گفتم "فنا خسرو"و این دفعه با تعجب گفت :ما هم اونجا زندگی میکنیم و این بود که با هم گرم گرفتیم و وقتی آدرس خونمون رو گفتم خونمون رو هم شناخت و این بود که بهم شماره تلفن داد و ازم خواست شب بهش زنگ بزنم و من هم شب بهش زنگ زدم و با هم سه ساعت تلفنی صحبت کردیم ، وقتی فهمید که من اصلیتم تبریزیه خیلی خوشحال شد و بهم گفت که من هم تبریز دنیا اومدم و انجا رو هم خیلی دوست دارم و برا همین ازم خواست که با هاش تُرکی صحبت کنم و چون من تُرکی دستو پا شکسته حرف میزدم ، خوشحال شد که من هم تُرکی رو یاد گرفتم.
چون فرداش ما با بچه ها قرار داشتیم بریم به توچال و اونجا تو هتل سه روزی برای اسکی بمونیم اون هم گفت فردا من هم با شما میام و این شد که میون من و اون رو به گرمی گذاشت و اینه که بعد از سه روز که ما از توچال به تهران اومدیم بهم رو کرد و گفت که تا به حال به من اینجوری خوش نگذشته بود و حالا که اومدم تبریز ، سارا هر روز به من ائن هم چندین بار تو روزبهم زنگ میزنه و با هم صبحت میکنیم ، شاید براتون جالب باشه که سارا اونقدر دختر گرمیه که هر چی باهاش صحبت میکنی بهش بیشتر علاقمند میشی و من هر وقت صداش رو میشنوم خیلی خوشحال میشم و هر وقت تا میخوام بهش زنگ بزنم اون از من زودتر پیشدستی میکنه و بعد 2 دقیقه به من زنگ میزنه ، واقعا خیلی به من محبت میکنه ، چیزی که در موردش هست که سارا مثل دخترای دیگه سوسول نیست، پول پرست نیست و به طور خلاصه خیلی خاکیه و با همه خیلی گرم میگره و برا همین همة دوستام ازش خیلی خوششون میاد و بهم رو میکنن و میگن که واقعا دوست خیلی خوبی داری ، ولی من به سارا به چشم یه خواهر نگاه میکنم چون واقعا خیلی دختر خوبیه .
حالا از خودتون میپرسید که چرا اینارو به خوردتون میدم ، من هم میگم برا اینکه این روزا پیدا کردن کسی که اینجوری با محبت ، گرم ، خوب ، جسور ، خانوم ، خاکی باشه خیلی سخته و چون من تو دانشگاه هستم میدونم که این روزا خیلیا دنبال پول و چیزای هستن که آدم حالش به هم میخوره و اینه که سارا تو دلم خیلی جا باز کرده در حالی که یک هفته نیست که ما با هم داریم صحبت میکنیم و من از داشتن چننین دوستی به خودم میبالم، چون این روزا کارهای به سرم اومده که از هر چی دوست اون هم دختر حالم به هم میخورد ولی خوب سارا یه چیز دیگه ایه که من بهش میگم "سارا تُرک" و معلومه که چنین دختر خوبی رو فقط میتونی از میون تُرکا پیدا کنی .



........................................................................................

Home