|
|
Friday, February 13, 2004
● روز والنتاین بر همه دختر و پسرها مبارک ، امیدوارم که همیشه بین همه تون عشق و محبت باشه ،مثل این دوتا که عکسش و پایین انداختم.
........................................................................................![]() □ نوشته شده در ساعت 2:33 AM توسط babak Thursday, February 12, 2004
● من فقط سه تارم رو میخوام
........................................................................................هر کسی از این زندگی چیزی میخواد ، یکی (خیلی از مردم) تُو زندگی دنبال پول و ماشین اونچنانی و دنبال خونه های اونچنانی هستن یا بعضی از مردم به دنبال شهرت و مقامند و خودشون برای مشهور شدن هلاک میکنند ، بعضیا هم دنبال یه زندگی متوسط هستن و دنبال آرامش که این جور آدم تو این جامعة ما کم پیدا میشن و یا به قول معروف "دُر کم یابند" ، اون روز یکی از دوستان قدیمی مو تُو تهران در مترو دیدم از اون دوستانی که یه زمانی با هم بودیم و برای افکاراتمون داشتیم مبارزه میکردیم و از هیچ چیزی هم باک نداشتیم ، مدتی بود که ندیده بودمش خیلی تغییر کرده بود و قابل قیاس با اون زمانا نبود که با هم میرفتیم دانشگاه ، اسمش "دل آرا "بود و ما بهش میگفتیم "دل آرای بی باک" چون خیلی نترس بود و ما تُو اون زمان فقط به مبارزه کردن فکر میکردیم ، بچه "تبریز" بود و ویالون خوب میزد و گاهی با بختیار که همشهریش بود یکی به دو میکرد و همیشه از این صحنه خوشم میومد ولی خوب روزگار همیشه یه جوری نمی مونه و دل آرای بی باک امروز پژ مرده مقابلم بود ، خیلی وقت بود که از جنبش کنار کشیده بود و این بود که اون دل آرای نبود که سه چهار سال پیش با ما هم نوا بود، بعد از خوش و بش بهم رو کرد و گفت "بابک "فهیمه "رو یادته و" نازلی جانو" و "بختیا رو" ، روحشون شاد اونارو هنوز هم یادته ، گفتم :آره هر روز به فکرشونم ، رو بهم کرد و گفت : من هر روزم، پُر از اوناست و تو و خودمون همیشه یادم پُر از نازلی جانه و پُر از خودمون که چه زندگی خوبی داشتیم ، روز و شبمون رو پُر کرده بودیم از مبارزه و هیچی رو نمی دیدیم ، گفتم :اره راست میگی ، بهم گفت : شنیدم تُو تبریز دانشجوی و اونجا هم عضو جنبشی ، گفتم : آره من هنوز هم راه موگم نکردم ؟؟؟ ناراحت شد و رو بهم کرد و گفت : منظورت اگه منم که کنار کشیدم آره راست میگی من کنار کشیدم چون بعد از مرگ نازلی جان منو ترس برداشت خودت میدونی که همه مون ترسیده بودیم ولی من کشیدم کنار و شماها ادامه دادین و بختیار و فهیمه رو هم از دست دادیم اینو میخواستی بابک ، تو اینارو میخواستی که اونا رو از دست بدی ، گفتم : پس چرا من کنار نکشیدم و هنوز هم سرپام ، بهم گفت : من می خوام زندگی کنم واسه همین کنار کشیدم و سه ماه دیگه میرم کانادا تا اونجا زندگی کنم و نمی خوام اصلا کشوری مثل ایران و به یاد بیارم می فهمی ، من واسه خودم کشوری دیگه ساختم و میرم که دیگه اصلا ایرانی را به یاد نیارم می فهمی . بهش گفتم مهم نیست ، برو، این بود که تُو ایستگاه مصلا پیاده شد و همین که می خواست خداحافظی کنه و بره رو بهم کرد و گفت : تُو از این زندگی چی میخوای ، گفت و رفت و حالا که دارم به این موضوع فکر میکنم ، میخوام براتون بگم که از این زندگی چی میخوام: "راستش دوست دارم فقط با سه تارم بیفتم این ور و اون ور و فقط مثل خوانندة بزرگی به نام "احمد کایا" بزنم و بخونم ، دوست دارم فقط به تُرکی بخونم و داد بکشم و تا جای که بتونم با سه تارم ترانه برای این شهرم که مدتیه پُر درده بخونم و بخونم . من از این زندگی مبارزه کردن میخوام ، من دوست دارم که پشت تمام اون دوستانم و تمام کسانی که تُو وجودشون یکم شرافت و غیرت هست باشم ، دوست دارم در میان بچه های باشم که قدرت ابراز فکر شون رو دارن، قدرت اونو رو دارن که جونشون رو به خاطر آرمانشون بدن ، دوست دارم با کسانی باشم که قدرت دارن تا سنگ بردارن و بزنن به کسانی که تو دستاشون اسلحه دارن و دوست دارم در بین کسانی باشم که جسد نیستند و ترسو نیست ، درست که تُو این راه چه ها که نکشیدم و دوستانم رو از دست دادم ولی هیچ وقت نا امید نشدم و هر روز هم تُو فکر فردای بودم که میخواست بیاد ، من از این زندگی تنها این رو میخوام که در بین کسانی باشم که سرشون رو میتونن بلند کنن و داد بزنن که ما هم هستیم ، من از این زندگی فقط سه تارم رو میخوام و ترانه هام رو که فقط بخونم از نازلی جان ها و بختیار های که تُو این مملکت پرپر شدنو رفتن ، فقط همین . □ نوشته شده در ساعت 4:53 AM توسط babak Monday, February 09, 2004
● نه ، بگید به این سیاهی
........................................................................................وقتی فکر میکنم که چرا باید گفت :نه، ذهنم به اینجا میرسد که چون: آسمان این کشور اینگونه هیچ وقت سیاه نبود روزگار ما اینگونه هیچوقت بیهوده نمی گذشت مرا و تو را اینگونه بی هویتی تصرف نکرده بود امید فردا را دیدن راابر سیاهی نگرفته بود وقتی میگویم نه فکرمان را زندگی اینگونه پر درد ندیده بودیم وقتی میگویم: نه نگاه دخترک آدامس فروش را فهمیده ایم وقتی میگویم: نه به فکر دانشجویان در زندان فرو میرویم وقتی میگویم: نه به غیرت و شرفمان فکر میکنیم به کودکانمان و ایرانمان وقتی می گویم نه به این نتیجه رسیده ایم که دیگر بس است هر آنچه که نام بدبختیست و اینست که می گویم همه با هم نه نه! و وقتی میگویم : نه، این گفتة "آلبر کامو" به یادمان می آید که میگوید: ""اگر آزادی داشته باشی و بی نان باشی ، بالاخره یک جوری به نان میرسی ، ولی اگر نان داشته باشی معنی اش این نیست که حتما به آزادی میرسی". □ نوشته شده در ساعت 10:38 AM توسط babak
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |