Tuesday, January 13, 2004

شاید برای یک مدت کوتاه نتونم بنویسم ، نگران نشید امتحاناتم شروع شده و مجبورم تا این کار رو بکنم ، برام دعا کنید که امتحانات و خراب نکنم ، چون فکر می کنم که این ترم وضعم بده ، بعدا سر فرصت جریان رو تعریف میکنم.
تا بعد



........................................................................................

Monday, January 12, 2004

واقعا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امروز که داشتم "وب نوشت "آقای ابطحی رو می خوندم به ذهنم چند تا سوائل رسید که دوست
داشتم از آقای ابطحی بپرسم و اون اینها هستن :
" در ذهنم به این فکر می کنم که
آقای ابطحی که معاونت ریاست جمهور، جناب آقای خاتمی را در امور پارلما نی و حقوقی
برعهده دارید
می خواهم از شما که بعنوان یک انسان(توجه کنید به مفهوم کلمه)که لباس به قول خودتان انبیا را
به تن میکنید سوائل کنم که آیا در ذهن خودتان و در باور خودتان اندیشده اید که چرا در دوم
خرداد 1376 مردم با شور و حالی خاص که نشأت گرفته از باور مردم به امیدهای که در ذهن
خود برای کشور می پروراندند شرکت میکنند که در آن انتخابات هم 7% مردم حاضر به شرکت
در انتخاباتی نشدند که امید به آقای خاتمی برای ساختن کشوری دمکراتیک تر از هر زمان
بیشتر از هر زمان در مردم وجود داشت و در دومین دورة انتخابات ریاست جمهوری میزان
مردمی که حاظربه رفتن به پای صندوق رای نشدند، به 12% افزایش یافت به گونه ای که در
دوم خرداد 1376، 34 میلیون نفر در انتخابات از حق خود استفاده کردند ولی در 18 خرداد
1380 فقط 22 میلیون نفر در انتخابات شرکت کردنند که این می تواند یک معنی داشته باشد و
آن از نظر یک دانشجوی که دست چپ و راستش را می تواند تشخیص دهد (که بیشتر رای
دهندگان شما فاقد این تشخیص هستن) این است که دیگر مردم گول حرفای چرب و ترفندهای که
برای کشاندن مردم به پای صنندوق های رای ، طراحی میشود را نمی خورند .
و اینجاست که از شما می خواهم بپرسم آیا شما به عنوان یکی از اشخاطی که به شخص سوم
مملکت یعنی آقای خاتمی نزدیکید ، فکر نکردید چرا آمار شرکت نکردن مردم در انتخابات
آزادی (که من به شخصه مفهوم کلمة آزادی که شما به کار می برید و مفهومی که دولتهای دنیا و
من در ذهنم به آن ایمان داریم ، می توانم فرسنگها فاصله ببینم) که شما مدی آزاد بودن آن هستید
، این چنین بالا می رود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آیا شما و مسئولان نظام جمهوری اسلامی به عمق این فاجعة که ممکن است هر آن شما را
درگرداب خشم مردم غرق کند پی نبردید و برای آن چاره ای نه اندیشده اید ؟؟؟؟؟؟؟؟
که اگر پی برده بود که تا حالا کاری می کردید و چون فکر و ذکرتان خودتان را مشغول بهای
نفت در بازارهای جهانی کردید ، از این بحران گذشتید و این شد که در نوشته هایتان اینک می
توان به راحتی ترس را فهمید.
جناب آقای ابطحی شما که دارید متفاوت از همکارانتان حرکت میکنید آیا عمق فاجعه را درک
کرده اید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برایتان بگویم که اگر این اتفاق در یک کشور اروپای رخ می داد مسئولان آن مملکت به دنبال
دلایل دلسردی مردم از خود میگشتند تا بحرانی را که نزدیک انتخابات ممکن است آنها را به
نابودی بکشاند ، مهار کنند و در این میان هم حتما در سیاستهای خود در قبال مردم تجدید نظر
کلی میکردند و اما اینجا نه اروپاست و نه آمریکا ، و مردم ما نه مردم اروپایست و نه مردم
آمریکا (و شما باید دعا کنید که اینگونه نیست ، چون اگر اینگونه می بود شما به صفحة تاریخ
سالها پیش پیوسته بودید).
و اما وقتی امروز وب شما را (به عنوان کسی که فکر می کنم صاحب فکر و اندیشه هستید
وبرای نوشتهایتان اهمیت خاصی قائلم ) می خواندم ، در نوشتهایتان ، نگرانیتان را از رد
صلاحیت افراد سرشناس درک کردم، به فکر فرو رفتم که واقعا در طی این 24 سال از حکومت
جمهوری اسلامی در این مملکت کی انتخابات آزادی برگذار شده که شما ناراخت از انتصابید به
جای انتخاب؟؟؟؟؟؟؟؟واقعا کی ، شما که صاحب فکر و اندیشه هستید از خود بپرسید
کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منصف باشید ؟؟؟؟؟؟من که در طی 24 سال انتخاباتی ندیدم و همه را انتصاب دیدم و اینجاست
که به یاد آن حرف فرد سرشناس جناح محافظه کاران (البته به قول خودتان)در انتخابات پیشین
میافتم که بعد از اینکه دیده شد که جناح مطبوعش در شهرهای بزرگ به پیروزی دست نیافتاده
فرمود"آرای ما از شهرهای کوچک و دهات خواهد آمد" که این می رساند که نظام جمهوری
اسلامی پایه اش را بر روی نادانی افرادی گذاشته که به نظرم نمی تواند پایه چندان قابل
اطمینانی باشد ، چون نادانی پا برجا نمی ماند.
اما در مورد آن بازی فوتبالتان که گفته بودید:
"بازي فوتبال، معروفترين بازي است که تقريباً همه قواعد آن را بلدند. دو تيم، دو دروازه دارند
که با هم مسابقه مي دهند. داور بازي هم مواظب است کسي خطا نکند. اگر داور افراد يک تيم را
اخراج کند و توپ را در اختيار تيم ديگر قرار دهد که بدون حضور رقيب به دروازه گل بزند،
!!عجب بازي پر گلي مي شود
به نظر من که در این جامعه دارم زندگی میکنم اینست که دو تیم در این کشور وجود دارد و آن
یک تیم مسئولان جمهوری اسلامی و تیم مقابل مردم ایران هستن که نظام جمهوری اسلامی در
این بازی 24 ساله توانسته با وجود خیل بازیکنان تیم مقابل یعنی مردم گلهای به ثمر برساند که
سالهای بعد ثمرش را آیندگان این مملکت خواهند دید
من بی صبرانه به دنبال پاسخی از طرف شما به پرسشهایم هستم .
از اینکه کمی جانب ادب را در نوشته ام نگرفتم ، عذر می خواهم.



........................................................................................

Sunday, January 11, 2004

داستان عشق یک پری
امروز می خوام براتون داستان یک عشقی رو تعریف کنم که دونستنش براتون درس عبرتیشه .
ولی قبل از این نوشته باید بگم که اگه بیاید دانشکدة ما و در مورد خصوصیات اخلاقی من و یا در مورد اعمال و رفتار من بپرسید ، شاید بیشترین چیزی که می شنوید اینه که اگه به گوش بابک یه سیلی بزنید روشو اینور می کنه و می گه اینور هم می تونید بزنید و یا اگر در مورد کارهای سیاسی من در دانشکده بپرسید همه در مورد سختی من در مقابل مشکلات و سخنرانی های من در دانشکده و نترس بودن من چیزای می گند و اینکه بابک اونقدر بچة آرومیه که در مورد کارهای که به سرش میاد همیشه با منطق برخورد میکنه و در مورد هیچ چیزی عصبانی نمی یشه و این خصوصیاتیه که در من وجود داره من همیشه به اون افتخار میکنم ، اما گاهی کارهای پیش میاد که من هم نمی تونم جلوی عصبانیتم رو بگیرم و این عصبانیتم رو هم همیشه مخفی میکنم و میرم تو اتاقم و فقط مینویسم تا مگه ازشدت دردام کم شه و این خصوصیت منه که تا حالا سر پا موندم و گاهی بلا های سرم اومده که سر هر کی اون بلاها رو میاوردن حتما انتقام این کارو از طرف میگرفت ، ولی من اینکارو نمی کنم چون یه چیزو خوب میدونم و اون اینه که
"طبیعت اونقدر پاسخ طرف رو خوب میده که از هزار بار انتقام گرفتن نتیجش بهتره "
و من هم به این متعقدم و بهش ایمان دارم .
اما داستانم این عشق:
"روزی روزگاری یه پسره بود که تازه دانشجو شده بود و این بود که باید میرفت تو غربت ، این بود که رفت و روبروی آینه وایستاد و گفت بسه ، همة کارهای که تا حالا کردی بسته و تو دیگه بزرگ شدی ، دیگه باید فکرت یه جور دیگه کار کنه ، کارهای که میکنی یه جوره دیگه باشی و این بود که چشمش رو از تمام دوستان و از شهر تهران بست و اومد به شهری که توش باید یه چند صباحی از عمر شو می گذروند ، شد یه بچة دیگه ، شد محافظ حق مردم ، شد یه سیاسی که همه تو دانشگاه ازش حساب میبردن ، ظرف یک ماه شد نمایندة بچه های دانشکدشون و این شد که همه بهش احترام می ذاشتن و این بود که اون دیگه اون پسری نبود که تو تهران هرکی بهش یه نگاه میکرد میافتاد دنبالش ، اون پسری نبود که به پول بابش می نازید و این بود که تو دانشکده خیلی از دخترا دنبال اون بودن تا باهاش دوست شن ولی اون اونقدر سرش تو کارش بود که به هیچ کس اهمیت نمی داد و این بود که یه روز که نشسته بود پشت کامپیوتر و رفته بود تو یه جاهای جادوی که بعدش فهمید اونجا اصلا جادوی نبود بلکه اسم اونجارو بچه های ماکسیما سوار "اینترنت " گذاشتن و جای هم که اون توش بود نه به خونة جاودگره شبیه بود نه یه جای خارق العاده و این بود که بعدها فهمید که اسم اونجا رو هم "چت" ، بوده
که همه پشت یه کامپیوتر یه کس دیگه اند ، اونجا جایه که احساس معنی نداره ، همه دروغ اند ، اونجا جایه که میشه پشت یک اسم پنهان شد و دروغ گفت ، اونجا جایه که کسای که توش هستن همشون دنبال دروغ گفتن و دروغ شنیدند ، اونجا جایه که هیچ یک از اسما یا به قول اونها "ID" ها کاری به فکر و اندیشه و کاری به اینکه تو کشور و مملکت چی میگذره ندارن ، اونجا جای کسایه که بی نونی نچشیدند ، جای کسای که کسی به طرف مقابل ارزش نمی دیده و اونجا اصلا عشق کیلوی چنده و اینجاست که تو هم مهبوت این دنیای میشی که پوچ ترین ، پوچی هاست ولی تو در اون لحظه این چیزارو نمی دونی تا ازش فرار کنی و این شد که پسر قصة ما افتاد تو راهی که تو تهران بن بستش کرده بود و این بود که به یه "پری" که پشت یه کامپوتر نشسته بود سلامی داد و این بود که شروع شد اونچه که به باور خودش عشق میشد نام گذاشت و کارش این شد که با دختری که تو یه شهر دیگه هست هر روز با تلفن حرف بزنه و این شد که شد عاشق پری ، پسره بود که هر روز یه حالی از پری میپرسید ولی دریغ ازاینکه پری هم یه زنگی به پسره بزنه و حال اونو جویا بشه ، شاید پری نمی دونست که داره با کی صحبت میکنه ، شاید حتی فکر نمی کرد کسی که داره باهاش پیوند دوستی برقرار میکنه کسیه که تو دانشگاه اسمشو گذاشتن "شوالیه" ، شاید نمی دونست که اون مثل بقیة پسرهاس نیست که کارشون فقط نفس کشیدن ، شاید اون نمی دونست که اون مثل بقیه حیف نون نیست ، و شاید هم نمی دونست که پسرکی که داره باهاش دوست میشه ، پسری که تو گاهنامه های دانشگاه هر بار یه مطلب در موردش هست و همه دوست دارن که مثل اون باشن و شاید نمی دونست که پسری که داره با پری اینجوری مهربون صحبت می کنه یه کسیه که حتی بچه های سال بالای در مورد کارهای که می خوان بکنن با اون مشورت میکنن و شاید نمی دونست که کسی که بهش دل بسته پسری که یکم مونده بود که رئیس جنبش دانشجوی بشه و شاید نمی دونست که پسری که بهش عاشق شده از اون پسرا نیست که تو جردن تو ماشین های اونچنانی فقط یه تابلو قشنگند ، ولی اون اونقدر شجاست که تو دانشگاه همه با دست نشونش میدن و میگن اسم اون شوالیست و شاید نمی دونست که پسری که بهش دلبسته کسیه که قدرتی داره که رئیس دانشگاه مجبور شده از اون درخواست کنه که زیاد تند روی نکنه تا اون هم محتاج نون شبش نشه و شاید هم نمی دونست که پسری که بهش عاشق شده به فکر مردمیه که به نون شبشون محتاجند و حتی نمی تونن اسم" چت" رو هم تلفظ کنن و شاید اون پری نمی دونست و این بود که پسره تو رویا بود که با پری دوست شده که می تونه بهش اعتماد کنه و بهش دردو دلش رو بگه ، پسره فکر میکرد کسی رو پیدا کرده که به خاطر اون دلش می تپه و این بود که پسره با این امید رفت به مسافرتی که شاید از اون برگشتی نبود و لی تو رویای خودش فکر میکرد که باید بره چون عشق و دلی هست که به خاطر اون داره میتپه و این بهش امید میداد و چون تو رویاش فکر میکرد که دیگه ترسی از این مسافرت نداره چون یه کوهی چون عشق اون پری دنبالشه و این بود که خداحافظی کرد و رفت تا برگرده و دوباره آغاز کنه و این بود که رفت به خوابی که تعبیرش رو اگه می دونست هیچوقت به اون مسافرت نمی رفت و این بود که تو غربت وقتی چشمش شبها به پنجرة غربت میافتاد بی اختیار ترانة پری رو می خوند که می گفت :
" ای کاش ماه شبت بود ، انوقت اگه یه روزی یادت میرفت که پنجره رو ببندی می اومدم تو اتاقت و بوسه ای به اون پیشونیت میزدم و می رفتم ، اما نه می موندم و تو رو میکردم ماه پیشونی ، تا هر کی که تو رو میدید می گفت که این یه عشقی داره که براش جونش رو میده ، انوقت....."
و این بود که ترانة پری با پاکی پسره پیوند خورد و اون شد که پسره از اون مسافرت زود برگشت و این شد که برای اولین بار پشت تلفن گریه کرد و این شد که اگه یه روزی یه پری می اومد و به گوشش میگفت که پری تو داره همین حرفارو برای معشوقه های دیگه هم میگه باورش نمی شد و پری رو با تیپا میانداخت بیرون و این بود که پسره با امید به عشق پری هر روز پر قدرت تر میشد و کسی هم نمی تونست به گرد پاهاش هم برسه ، ولی نمی دونست که این فقط یه خوابه که باید دیر یا زود از اون بلند شه ، ولی شاید اگه بهش هم میگفتند باورش نمی شود چون وقتی از تهران بارو بندیلش رو بسته بود تا بیاد به غربت تصمیم گرفته بود که به همه اعتماد کنه و این بود که به پری از خودش هم بیشتر اعتماد داشت و لی روزگار اینگونه نگذشت و خورشیده هیچوقت پشت ابر نموند و این بود که وقتی پسره مثل همیشه با پری تماس گرفت ، یه لحظه فکر کرد که اون پری نیست که پشت تلفن بلکه یه ابلیس که از دهنش آتیش می یاد بیرون اون هم برای کاری که نکرده یا به قول معروف "آش نخورده و دهن سوخته " ، ولی باز باورش نمی شد که اون همون پری که باهاش صحبت میکنه ، چون از حرفای پری عشقی بیرون نمی یومد ، دیگه حرفهای اونچنانی بیرون نمی یومد ، دیگه چیزی از دوست داشتن بیرون نمی یومد ، پسره فکر کرد که شماره رو اشتباهی گرفته ، اما به خودش می گفت نه این همون پری منه ، این صدای اونه ولی اون حرفا چیه ، شاید عشق پسره رو پری نمی فهمید ولی کوه ها و پرنده ها و بادی که از شهر غربت به طرف خونة پری می رفت این عشق رو خوب درک می کردند و می فهمیدند و این بود که باورش نمی شد پری عشق اون رو یادش رفته و اصلا چیزی به نام دوست داشتن یادش نیست ، اصلا پسری مثل اون رو یادش نیست و این بود که پسر دلش شکست و این بود که پسره از هم پاشید و این شد که وقتی گوشی رو گذاشت دیگه اسم پری رو هم از یادش برد ، دیگه فکر کرد که اصلا دختری به نام پری نمی شناسه ، فکر کرد که اصلا دلی نداره که به خاطره پری تپیده باشه و یا قلبی که برای دیدن پری بی صبرشه ، واصلا پسره یادش رفت که تو دانشگاه همه به اون شوالیه میگند و فکر کرد که دیگه اون هم پوچ شده و این بود که به خودش رو کرد و بار دیگه رفت جلو آینه و گفت :"برو تهران و کاری کن که فقط بیاد ازت معذرت خواهی کنه ، برو حالشو بگیر ، برو و...." ولی وقتی به چشهای خودش نگاه کرد یکم راحت شد و به خودش گفت "بی خیال پسر ، اون لیاقت تو رو نداشت ، اون ارزش تو رو نداشت ، درسته که غرورت شکست و دلت ، ولی روزگارکاری می کنه که کسی به فریادش هم نرسه "و این بود که از اون روز به بعد پسره رو به خودش کرد و قول داد که دلی به کسی نبنده و اگه کسی رو هم پیدا کرد تا مطمئن از عشق طرف نشه ، بهش دل نبنده چون اون از اون پسری بود که تمام بچه های دانشگاه به اون افتخار میکردند .
و این بود که از اون روز پسره پری رو به سادگی یک مرگ فراموش کرد و از دلش پاک کرد از هر آنچه که به پری مربوط میشد از یاد برد که برد .
این داستان رو نوشتم چون یه چیزی می خوام بگم و اون اینه که اگه یکدیگر و دوست دارین و یکی بهتون دل بسته و عشقش رو فقط برای شما ابراز میکنه ، این دلیل نمی شه که شما خودتون رو بالا بگیرید و فکر کنید که شما یک توحفة هستید که می تونید عشق های بهتر از اون پیدا کنید و اینه که هر روز مجبور به دروغ گفتن به همه بشید و تو دلتون خوش باشید که من چند تا دوست توپ دارم و این ارضا تون کنه که سه ، چهار نفر رو مسخرة خودتون کردید و اینجاست که من میگم که شما بیشتر خودتون رو مسخره میکنید تا اون کسای رو که بهتون دل بستن و بهتون عاشق شدن .
و آخرین کلامم اینه که کاری نکنید که یکی شما رو تو اولین روز جدای فراموش کنه ، بلکه کاری کنید که اونطرف اونقدر بهتون علاقمند بشه که بعد از سالها هم به یاد شما باشه و شما هم همینطور ، چون انسانها آفریده نشدند که به زودی از یاد برن و این بدترین مرگیه که یک انسان میتونه تو زندگی تو این دنیا درک کنه ، مثل همون کاری که پسرک قصة ما با پری کرد و تو اولین روز جدایش اصلا کسی به نام پری رو به یاد نمی آورد .



........................................................................................

Home