Thursday, January 08, 2004

اینجاست که منم و من وتنها من و دیگر هیچ
چهارشنبه، ساعت 9.02 صبح
زده بودم از کلاس بیرون و داشتم پیاده تو اون سرمای تبریز میرفتم سر کار یا همون شرکتی که توش دارم کار میکنم ، حال نداشتم و بی حال بودم کاسکتم رو سرم کشیدم و چون دستام یخ زده بودن دستکشامو دستم کردم و رفته بودم تو فکر و به هیچ چیزی توجه نمیکردم چون دیشب یه کاری برام پیش اومد که دوست نداشتم پیش بیاد و این بود که پیاده داشتم فکر میکردم به قضایای دیشب.
ساعت 9.20 دقیقه
حدود 1000 متر مونده بود به شرکت و من بی توجه به هیچ چیز در راه بودم و تو اعماق فکرهایم داشتم سیر میکردم ، از چهار راه که گذشتم یکدفعه صدای شنیدم به خودم اومدم تا ببینم منو کی صدا میکنه و پیرزنی رو دیدم که رو پله های یه خونه نشسته و زنبیلی هم کنار دستش که پر از خواروباریه که پیرزنه خریده و معلوم بود که از خستگی اونجا نشسته تا نفسی تازه کنه ، به چهرش که نگاه کردم شبیه مادر بزرگ پدریم بود ، مو نمی زد همون بود و چه نگاهی، چادر گل گلیش از سرش پایین افتاده بود و موهای سفیدش رو میشد دید و پی برد که چقدر این پیرزن پیره ، لبخندی رو گونه هام بسته شد و به طرفش رفتم و گفتم بله مادر ، کاری داری
چادرش رو که داشت پایین میافتاد بالا کشید و به ترکی گفت : آره مادر جان ، میشه دست منو بگیری و بلندم کنی ، نمی تونم از جام بلند شم ، خدا اجرت بده !!!!!!!؟؟؟؟؟
اول تعجب کردم ولی وقتی دستای چروکدش رو مقابلم دیدم دستم رو دراز کردم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم و همین که رو پاهاش وایستاد رو بهم کرد و به فارسی گفت :"امان از این پیری که حتی پاهات هم باهات نیستن" گفتم مادر جان ترکی حرف بزن من حالیم میشه و تا اینو گفتم شروع کرد و چیزای در تشکر از من گفت ، گفتم خواهش میکنم ، اگه کاری ندارین من برم ، و چون گفت نه من هم خدا حافظی کردم و رفتم ولی بعد از چند قدم برگشتم .


ساعت 9.30 صبح
زنبیل تو دستم گرفتم و با پیرزنه به راه افتادیم ، زنبیل یکم سنگین بود و توش از سبزی گرفته تا تاید بود ، معلوم بود که اصلا نمی تونه پیاده روی کنه چون خیلی آروم میاومد .
رو کرد بهش و گفتم مادر اگه نمی تونی بیای یه تاکسی بگیرم تا شما رو تا خونه ببره ، فکر کنم از این حرفم ناراحت شد چون رو بهم کرد و گفت :"مادر درسته که پیرشدم و پاهام با من نیستن، ولی خدارو شکر چند قدم میتونم بیام ، اگه عجله داری شما برو من خودم یواش ، یواش تا خونه میرم ، خودم رو جمع کردم و گفت : مادر جان کی به شما گفت که شما نمی تونید بیاید من منظورم اینه که خسته نشین والا من تا هر جا بخواین این زنبیل رو میارم .
ساعت 9.40 صبح چهارشنبه
کنجکاویم گل کرد که چرا این پیرزن تنها اومده خرید و آیا کس و کاری نداره همین که میخواستم بپرسم خودش رو به من کرد و گفت :"یه زمانی وقتی می خواستم برم خرید یا جای یکی از بچه هام همیشه با من میومدن ، بچه بزرگ کردم تا موقعة پیری عصای دستم باشن ، ولی چه افسوس که همشون هوای فرنگ رفت تو سرشون و پرواز کردن و رفتن ، اون خدا بیامرز هم که منو تنها گذاشت و رفت ، زندگی اینه دیگه یه زمانی همه دور و برتن ، همین که سرتو اینور میکنی میبینی موهات سفید شدن و جات هم شده یه اتاق تو یه خونة بزرگ و نه کسی هست که حالت رو بپرسه یا بگه مردی یا زنده ای ، این روزگار چه کارها که سر آدم نمیاره ، کی فکرشو میکرد من یه روزی تنها بشم و برای اینکه دلم نگیره صبح ها بزنم بیرون تا پیاده روی کنم تا دلم نگیره ، تا نپوسم تو اون خونه ، هی هی روزگار".
ساعت 9.45 صبح
رو بهم کرد و گفت :"بگو ببینم عزیزم چته تو هم مثل من غمناکی "
گفتم: مادر جان هیچیم نیس ؟
گفت: "نه یه چیزیت هست ، عاشق نشدی "
گفتم: نه مادر ، من کجا ، عاشق شدن کجا ، روزگار بدی مادر و زمان بد ، هیچ کس قدر یک دیگررو نمی دونن و هیچ کس به هم دیگه احترام نمی زارن ، من هم امروز حال ندارم ، زندگیه دیگه یه جوری باید گذروند .
رو بهم کرد و گفت : مادر جان زندگی رو درسته که باید گذروند ولی بدون که هیچ وقت از کسانی که دوستشون داری جدا نیوفت که خیلی سخته .
ته دلم گفتم :آره مادر راست میگی درد من هم همینه ، واقعا هم سخته !!
ساعت 9.50 صبح
ته یه کوچه ، مقابل در چوبی وایستادم و زنبیل رو زمین گذاشتم ، خونه همین بود در که باز شد زیبای خونه چشام رو پر کرد یه خونة بزرگ با چند تا درخت بید تبریزی و حوض وسط حیاط ، از همون خونه های قدیمی که این روز کمتر می تونی پیداشون کنی .
"مادر بیا تو ، یه چای بخور، بعد میری "
دلم خیلی می خواست ولی به ساعت که نگاه کردم دیدم که خیلی دیر کردم این بود که گفتم بعدا مادر جان و همین که می خواست خداحافظی کنم و برم رو بهم کرد و گفت:
"عزیزم قدر جونیتو بدون و ازش خوب استفاده کن که فردا جونیت از دست رفته نبینی ، وقتی جلو آینه موهای سفید ت رو شونه میکنی "
و من خداحافظی کردم و باز رفتم تو فکر حرفهای دیشب و حرفها پیرزنه.
ساعت 10.01 صبح تو شرکت
به خودم گفتم : راستی اسم پیرزنه چی بود ؟؟؟؟؟؟
ساعت 10.15
همه چیز از یاد رفته ، در فکرم نه پیرزنی هست و نه دوست دیشبی و اینجاست که منم و من وتنها من و دیگر هیچ



........................................................................................

Wednesday, January 07, 2004

خورشید خانوم من هم به نوبة خودم براتون و آقای همسر گرامی آرزوی خوشبختی میکنم.



زمان ندارد عاشق شدن.
اگه بنویسم از اینکه زمانه ماها رو جوری کرده که اصلا نمی د نیم چی میخوایم و به دنبال چی هستم فکر نکنم که به من ایر اد بگیرین که چرا دارم این حرف و میزنم و اگه بنویسم که بعضی از ماها اونقدر تو خودمون گرفتاریم که لحظه ای برای کنار آمدن با عزیزانمون نداریم و این یعنی مرگ به معنای واقعی که اگه چشممون هم این رو ببینه روحمون اونو درک نمیکنه ، قصدم اینه که بگم وقت اونه که به خودمون بیایم وبه اطرافیانمون نگاه کنیم و ببینیم که چیارو داریم از دست میدیدم ، شاید در کنار ما کسانی باشن که با ما امید به زندگی در وجودشون شعله ور میشه و نباید اونا رو با اعمال و رفتاری که نسبت به اونا نشون میدیم از خودمون بیذار کنیم و سعی کنیم معنای دوست داشتن رو هم درک کنیم و کسانی رو که واقعا مارو دوست دارن رو درک کنیم که اگه این کارو نکنیم و به خودمون دروغ بگیم این معناش این نیست که اون طرف رو مسخره کردیم چون مطمئن باشین که اون کسی که در خودش میتونه این احساس رو ببینه و اونو بیان کنه مطمئن باشین که اونی شخص موفق خواهد بود در زندگیش ، چون اون جرات این رو داره که احساساتش رو بیان کنه و حرف دلش رو بزنه.
اینا رو میگم چون خودم اینجوری بودم ، ولی چه کنم که رشتة بعضی کارها در دست تو نیست و این رو بهش میگن قسمت که در مورد من این هم صادق بود اگر چه عشق قوی تر از این چیزهاست که سرنوشت خودشو به قسمت بده و اینجاست که فقط می خوام این رو بگم که:
" اگه امروز به این نتیجه رسیدین که می تونید به کسی عشق بورزید مطمئن باشین که بهترین زمان برای این کار همین حالایه که شما تو اون هستید چون ممکنه اصلا فردای برای این کار وجود نداشته باشه و شما این فرصت رو از دست داده باشین که ممکنه که هیچ وقت دیگه نتونید این احساس رو در خودتون ببینید و این یعنی به معنای کامل کلمه مرگ به تمام معنا ، وانسان نیافریده شده که احساسات خودش رو در خودش بکشه چون فردا برای اینکارها دیره ".
اما این روزا تو خودم نیستم چون من ، من دیروزی نیستم و امروز اگه دارم مینویسم برای اینه که نوشتن چیز خوبیه و این نوشتن انسان رو مجبور میکنه که چیزای رو که نمی تونه به کسی بگه بنویسه و این برای من هم صادق و من نمی تونم این زندگی رو با بی خیالی سر کنم چون اگه اینجوری باشم دیگه انسان نیستم و اینه که این روزا تو خودم نیستم و اینجاست که همه به من میگن ، چه مرگته و خودم هم میمونم که چی بگم و چه چیزی رو بهانه بیارم و اینجاست که من ماتم .
ولی خوب زندگی ادامه داره و یه جوری باید این زندگی رو گذروند ، قراره تو دانشگاه یه مراسم باشه و از من هم خواستن که یه کنسرت موسیقی بدم و امروز که به سازم دست زدم هر چی خوندم و زدم دیدم که همشون غمناک و اصلا تو ساز من چیزی به نام شادی نیست ، ولی چون این روزا دارم بی خیالی رو طی می کنم مجبورم تا اون مراسم یه چیزای شاد پیدا کنم تا دانشجو جماعت یکم از غمهاشون دورشن ، ولی یه چیزی می گم که بین خودمون باشه و اون اینه که "واقعا کار سختیه که من باید ازش بر بیام".
تا بعد.......



........................................................................................

Monday, January 05, 2004

و من مسافر غمناکم که ترانه ام آسمان را به گریه انداخته ومن.............
این روزها خسته ام و بی روح ، خستگی را می توانم بکشم ولی بی روحی را هرگز و این توان را ندارم و نمی خواهم که داشته باشم ، دیشب در راه بودم تا که به مقصد برسم و در این خیال بودم که به بیرون پنجره نگاه میکردم و بی تفاوت در نگاه بودم تا مگر به نتیجه ای برسم که چرا اینگونه خستگی و بی روحی به من ماند و این بودکه در نگاه بودم در هر آنچه که مرا به نگاه کردن می خواند ، و باز در آن دور درختی دیدم تنها ، شاید اصلا تنهاترین و پر دردترین موجود آن دشت و این بود که در فکر رفتم که چرا باید اینگونه تنهای برایش مانده باشد و چگونه روزگارش را به فردا می رساند که در این هنگام بود که فهمیدم که برگها برای بهاری ریخته میشوند که فردا خواهند آمد و اینست که این درخت هنوز هم در خواب زمستانی فرو رفته تا مگر بهار آغاز گر روزگاری دگر برایش به ارمغان آورد و من در این سوی پنجرة انتظار و انتظار و من و افکاراتی که با من و همراه من به اینسو وآن سو کشیده میشوند و در دلم میگویم تا به کجا ؟؟؟
و در این هنگام است که دوستم دست بر شانه ام میگذارد و لبخند میزند و مرا می پرسد بابک چرا روزگار بر ما نمی گذرد و نمیگذرد و اینجاست که سخت ترین کار دنیا به من میماند و آن پاسخ دادن به پرسشش است و چون چیزی ندارم که بگویم فقط نگاه میکنم و لبخندی از روی سرزنش که دلش نشکند و اینگونه است که دیگر از من چیزی نمی پرسد چون میداند که روزگاریست من خسته ام و من در فکر فرو می روم که مقصدم کجاست و به کجا میروم و چه میخواهم و در پی چیستم ، و آرام به خود میگویم که نمیدانم ونگاه به دوستی میکنم که در کنارم نشسته و در چهره اش در پی پاسخی هستم ولی چیزی جز درد در صورتش نمی یابم ، میدانم که چو من خسته است و خسته و اینگونه در نگاهم که ببینم، چه چیز را خود هم نمیدانم؟؟؟؟؟؟
به ساعت که نگاه میکنم نزدیک4 صبح است و همه جا تاریک و همچنان در راهم که مقصد را بیابم و دوستم در کنارم به خواب رفته و من میرانم چیزی را که اسمش را ماشین گذاشتن و اینجاست که نگاه دوستم من را به خود می آورد و مقصد رامیجوید ، نمی دانم چه بگویم و اینست که چیزی نمی گویم چون چیزی ندارم و من به کناری می روم تا رانندة زندگیم دوستم باشد نمی دانم که چرا دلم تاب ندارد و اینجاست که مقصدها آهنگ و ترانة جدای میخواند و من باید از مقصدی دیگر به فردا برسم واینست که از دوستم با بوسه جدا میشوم و در تنهای شب و سردی روزگار زیر نگاه تعجب انگیز آشنا پیاده میشوم تا که چند صباحی پیاده همسفر جاده های شوم که با هم ناآشنایم و بی احساس به هم ولی چاره ای نیست جز آمدن و رفتن ، به ساعت که نگاه میکنم
4.5 صبح است و من در دل شبی هستم که نسبت به هم احسای نداریم و و من اینجاست که می ترسم و آرام ، آرام راه میروم ولی جرات ندارم چون شب بی رحم است و من بااحساس و باز اینجاست که صدای ترانه خوانی به نام " اوجان دنیز" به سراغم میآید و چه زیبا میخواند:
"بو آرالار ایچیدم بیر یانگین وار"(این روزها در دلم آتشی هست)
"هم یورگونوم ، بیر آذ دا سوسکون"(هم خسته ام ، یکم هم بی صدا)
"صاباح اولماز گونولده یار سانجیلاره"(صبح دردهای یارم کی میرسه)
"هم دارگینیم ، بیر آذ دا سوسکون"(یکم بی تابم ، یکم هم بی صدا)
"نللر اولده ، روحم دویماز"(چه بر سرم آمد ، روحم هم نفهمید)
"گوزوم گورسه ، گولوم بیلمز"(چشمهایم هم ببیند ، دلم اینها را نمی فهمد)
"هر آریلیخ ، بیر باشلانجیخ"(هر جدای ، یک آغازست)
"بو گدیشله ، سونوم اولماز یار"(با این جدای بدان عمرم به پایان نمی رسد)
"آما دون دئسن ، سوییوروم گل دئسن"(اما اگه بگی برگرد، دوست دارم برگرد)
"سنه ناسیل اوزلئریم ، بیر بیلسن"(نمی دونی چگونه دلم برای دیدنت بی صبر خواهد شد)
"زامان اولور گوزومده یاشلار چالار"(روزگاری میشه که در چشمهایم اشکها نمی ایستند)
"کاه آخارلار ، کاه دورولار"(گاهی می افتند ، گاهی می ایستند)
"بیر آن اولور، الیمده سوزللر آغلار"(زمانی میشه که در دستهایم شعرها میگیرنند)
"بن آشک دیریم"( من اسم این رو عشق میزارم)
"نللر اولده ، روحم دویماز"(چه بر سرم آمد ، روحم هم نفهمید)
"گوزوم گورسه ، گولوم بیلمز"(چشمهایم هم ببیند ، دلم اینها را نمی فهمد)
"هر آریلیخ ، بیر باشلانجیخ"(هر جدای ، یک آغازست)
"بو گدیشله ، سونوم اولماز یار"(با این جدای بدان عمرم به پایان نمی رسد)
"آما دون دئسن ، سوییوروم گل دئسن"(اما اگه بگی برگرد، دوست دارم برگرد)
"سنه ناسیل اوزلئریم ، بیر بیلسن"(نمی دونی چگونه دلم برای دیدنت بی صبر خواهد شد)
و این است که پیاده میروم تابرسم به جای که آمال آرزوهایم آنجاست و من اینک در زیر این برف و در زیر این تاریکی و در زیر افکاراتم می روم و می روم و در فکر امروزم و دیروز تا به نتیجه ای برسم و اینست که آسمان و شب بر من لبخند میزند و من میروم و میروم تا مگر چاره ای یابم و چه بی چاره ام که اینگونه پیاده ام وتنها!!!!!!!!!!!!!!
واینست که در دل ظلمات منم و من و ترانه ای که میخواند ، هوا سرد است و من باز در راهم و باز در راهم، دستهایم سرد شده اند و نگاهم اشکیست و گوشهایم همچنان می شنوند:
"آما دون دئسن ، سوییوروم گل دئسن"(اما اگه بگی برگرد، دوست دارم برگرد)
"سنه ناسیل اوزلئریم ، بیر بیلسن"(نمی دونی چگونه دلم برای دیدنت بی صبر خواهد شد)
ومن باز در فکرهایم در پی چیزی هستم که تنها در وسط جاده ها میروم وبرف صورتم را میپوشاند و اینجاست که میخواهم فریاد بزنم ولی باز نمیدانم که چرا بی روحم و خسته و باز اینجاست که در اعماق دلم آه میکشم و آه میکشم تا پایان دردهایم باشد و من پیاده میروم واینجاست که چشمهایم اشکی میشوند تا بگیرم آن هم در زیر برفی که فرومی ریزد و چه با احساس فرو میریزند ومن بی احسای و بی روح و باز اینجاست که به خود میبالم که ترسو نیستم و اینگونه دارم در تنهای شب تنها می روم به ساعت نگاه میکنم 5.05 صبح است و من باز تنها و نتیجه ای در کار نیست و اینجاست که چه زیبا میخواند:
"هر آریلیخ ، بیر باشلانجیخ"(هر جدای ، یک آغازست)
"بو گدیشله ، سونوم اولماز یار"(با این جدای بدان عمرم به پایان نمی رسد)
"آما دون دئسن ، سوییوروم گل دئسن"(اما اگه بگی برگرد، دوست دارم برگرد)
"سنه ناسیل اوزلئریم ، بیر بیلسن"(نمی دونی چگونه دلم برای دیدنت بی صبر خواهد شد)
و من باز میدانم که تنهای سخت است و باز میروم همةتنم از سرما لبریز ، ولی باز من عقب نمیکشم و باز میروم تا برسم به مقصدی که چندان هم دور نیست و آسمان میداند که من را چه به این روز انداخته که این چنین چشمانم اشکیست و چرا برف به صورتم چنین سیلی میزند و چرا در دل این ظلمت من ، من تنهایم که اینگونه پیاده ام ، به خود میگویم آمال آرزوهایم کجاست و "آرمانی" که به خاطرش روزگار را میگذرندام کجاست که باز ترانه میخواند:
"نللر اولده ، روحم دویماز"(چه بر سرم آمد ، روحم هم نفهمید)
"گوزوم گورسه ، گولوم بیلمز"(چشمهایم هم ببیند ، دلم اینها را نمی فهمد)
و باز به آسمان مینگرم و میایستم که بنگرم به اطرافم تا مگر نجات یابم ولی باز تنهایم و من پیاده و برف همچنان می آید تا مگر بدانم که تنهای چندان هم سخت نیست ولی من باز از خود بیزارم که این چنین ترسو شدم ولی باز مینگرم به خود و میخندم چون اصلا معنای ترس را نمی دانم که بترسم و باز میخندم و باز به اشکهایم میخندم که چگونه گریستم که من اصلا گریستن بلد نیستم که من اصلا نگریستم ، ولی خوب خوشحال می شوم که گریستن هم بلدم و این خوب است چون من هم روحی دارم پس و اینگونه به خود میبالم و اینجاست که باز ترانه میخواند:
"آما دون دئسن ، سوییوروم گل دئسن"(اما اگه بگی برگرد، دوست دارم برگرد)
"سنه ناسیل اوزلئریم ، بیر بیلسن"(نمی دونی چگونه دلم برای دیدنت بی صبر خواهد شد)
"آما دون دئسن ، سوییوروم گل دئسن"(اما اگه بگی برگرد، دوست دارم برگرد)
"سنه ناسیل اوزلئریم ، بیر بیلسن"(نمی دونی چگونه دلم برای دیدنت بی صبر خواهد شد)
و اینجاست که می دانم که چندان هم تنها نیستم زیر برف و
برف همچنان می بارد نه آرام نه تند و من ، من تنها در زیر این برف ، مسافر غمناکم که ترانة غمناکم آسمان را به گریه انداخته
و من در جادهام تا...........................




........................................................................................

Home