Saturday, November 22, 2003

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهی می خوام ننویسم ، ولی می بینم که نمی شه و باز به خودم می گم که کی باید از این بدبختیا دست ور داشت و دست در دست هم داد و مملکتی ساخت که همه تو دنیا به بودنش افتخار کنن ، ولی وقتی تو کوچه و بازار یا اینطرف و اون طرف نگاه می کنم مردم بدبخت و مذهبی و اشغالی رو می بینم که اصلا به فکر زیستن نیستن و اصلا معنای زندگی کردن رو هم نمی دونن چه برسه به اینکه طمع زندگی واقعی رو بچشن ، اگه در مورد این چیزا ننویسیم پس کی می خواد این مردم رو به راهی هدایت کنه که باید به آن کرد، دیروز وقتی تو تلویزیون مردمی رودیدم که مثل گلة گوسفند یه چندتا ، چرندیات انداختن تو دهنشون و هی دارن اونو مثل یه گله گاوی که به نشخوار مشغول هستن ، این طرف و اونطرف می کنن ،از خودم پرسیدم تا به کجا این زندگی رو باید کشید و هی در پی پاسخ برای این سوائلم می گردم و باز به این نتیجه می رسم که بابا ایرانی جماعت نمی خواد زندگی کردن واقعی رو بچشه چه برسه به این که بخوای حالیشون هم بکنی که زندگی کردن واقعی یعنی چی ،آقا نمی خوان ، چی کارشون داری ، اینا دوست دارن متولد شن ، بعد مثل گاوها ی که فکر سیر کردن شکمشون هستن ،فقط به قول خودشون چلوکبابشون به راه باشه وبعد یه زنی بگیرن و یه چند تای بچه و دوباره و باز طبق معمول چلوکبابشون به راه باشه و بعدش هم منتظر مرگ میشن و تو دل خودشون هم فکر می کنن که چقدر زندگی کردن در حالی که من می گم که زندگی اون گوسفند دم سلاخانه بهتر از این زندگیه که نه بفهمی که زندگی چیه و زیستن به چه معناست.
اصلا می دونید چیه ، موضوع اینه که من نمی فهم زندگی کردن چیه ، من نمی فهم زیستن چیه ، من نمی فهم جهنم ،بهشت چیه ، نمی فهم زندگی اخروی چیه ، بابا من نمی فهم معنای اصلی بودن چیه من حالیم نمیشه و بعد هم به خودم می گم که تموم می کنی یا نه ، ولی باز نگاه پیرزن وسط پارکی که تو اون سرما نگاهشو به خورشیدی که ازش داره گرما رو می گیره جلو چشام سبز میشه و هی به یادش می افتم که چقدر با حسرت به عبور رهگذران نگاه می کنه که جز سری تکان دادن براش کاری نمی کنن ، دلم بیشتر به درد میاد که چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و هی نگاهم به این صحنه است که پیرزن رنج کشیده روی کاغذ کارتنی می خوابه که شبها جز سرما براش چیزی به ارمغان نداره و چشمهای که بر هم فرو میره تا مگه این دردا از یادش بره و شاید تو خواب داشتن یه سرپناه گرم رو تو ایام پیری ببینه ، ولی
این و هم من محال می دونم چون مردم روزگار نمی خوان فکر کنن که چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




........................................................................................

Friday, November 21, 2003

چیزی واسه گفتن نمی مونه




تروریست مائیم یا اونها
امروز روز به اصطلاح روز قدس بود ، که باز این حکومت چند نفری جیره خورشو اجیر کرده بود تا دوباره ماموران آمار سنجش،امار بسنجن و به خامنه ای بگن که چقدر تو ببین مردم محبوبیت داره ، ولی چیزی که من می خوام در موردش بنویسم اینه که چرا اسم ما شد "تروریست" و تو دنیا ما رو به نگاه یک تروریست می بینن ، تو این یک هفتة اخیر ما تو ترکیه شاهد بمب گذاریهای بودیم که به مرگ 75 نفر و زخمی شده 700 انسان بی گناهی منجر شد که شاید بسیاری از این افراد شامل کسانی بودن به عنوان رهگذر بودن نه چیز دیگه ای ،اولین بمب گذری در هفتة گذشته در یک محلة یهودی نشین رخ داد که به کشته شدن 25 نفر و زخمی شدن 205 نفر انسانی انجامید که فقط جرمشون این بود که در یک محلة یهودی نشین زندگی می کردن و 20 نفر از این کشته شدن رو مسلمانان تشکیل می دادن و 5 نفرشونو هم یهودی های که در داخل کنشت به دعا مشغول بودن و دیروز هم دو بمب گذاری رخ داد که یکی نزدیک بانک HCSB و دیگری نزدیک کنسول گری انگلیس در استانبول رخ داد که بیشتر کشته شدن گان مربوط به بچه های کودکستان نزدیک این سفارت بود که شاید اصلا معنای برای مردن هم تو مغزشون وجود نداشت و وقتی از تلویزیون چهرهای مادر و پدرانی رو که می خواستن از حال بچه هاشون با خبر بشن رو می دیدی از مسلمان بودن خودت شرم می کردی .و از این روز به اصطلاح قدس که شده یه تابلو برای مردم فلسطین که گستاخشون کنه تا کثافت ترین کار دنیا یعنی بمب گذاری رو انجام بدن تا به کشته شدن مردم بی گناه منجر بشه .
و حالا چرا به ما می گن تروریست ؟؟؟؟؟؟؟شاید خیلی از خودتون پرسیده باشین که کجای ما شبیه تروریستاست که من به این سوائل تون حتما جواب میدم .
ما تنها کشوری در دنیا هستیم که به کشورهای چون" لبنان" ، "سوریه" و الا خصوص" فلسطین" داریم دلار و اسلحه به منظور مبارزه با اسرائیل ، کمک می کنیم و تو همه جای دنیا ما رو بعنوان کسانی که جلوی صلح دو کشور اسرائیل و فلسطین رو گرفتیم و تو این راه هر کاری که لازم بوده و شده کردیم تا با این کارا کشورهای دیگة دنیا با این مولاها کاری نداشته باشن تا این مولاها بتونن با این ترفند نفت ما رو بالا بکشن و تو این راهم تا حالا موفق بودن ، ولی چیزی که هست اینه که وقتی در ترکیه بمب گذاری میشه روزنامه های ما با تمسخر می نویسن که تو اونجا مثلا فقط 6 یهودی کشته شده یا چیزای دیگه ای که شما می تونید تو تلویزیون بشنوید ، که اینا حاکی از اینه که کشور ما داره از تروریست حمایت می کنه و ما به عنوان مردمی که مثل الاغ نشستیم و هیچی به این حکومت نمی گیم می شیم "تروریست" ، ولی جالبتر اینکه اتین کشورهای عربی هم دلار های ما رو می گیرن و با این دلارهای مفت و مجانی تو کشورها شون مجالس رقصو آواز خوانی راه میندازن و به ریش ما مردمی بخندن که چقدر بدبختیم که داریم پول مون رو می دیم به عربهای ملخ خوری که روز به روز دارن پر قدرت تر میشنه .
حالا شما بگید ما ملخ خوریم یا اونها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

خبرش رو الان خوندم و اصلا هم باورم نشد "گوگوش به ایران بازگشت"



........................................................................................

Tuesday, November 18, 2003

باز به خودم می گم که چقدر از این زندگی خسته شدم.
شاید اگه از زندگی براتون بنویسم که چقدر تند می گذره به من بخندید و من و مسخره کنید که زندگی هم همچین هم تند نمی گذره و من می خوام بنویسم و براتون بگم که پارسال همین موقعه ها من برای درمون این زخم معده ام رفته بودم ترکیه تا مگه از این درد رهای پیدا کنم و این بود که پامو تو کشوری گذاشتم که اون مو قعه نمی دونستم که چقدر ممکنه که من اونجا رو دوست داشته باشم و این بود تا سه روز بعدی که قرار بود تو یکی از بیمارستانها استانبول بستریشم فرصت رو غنیمت شمردم و با دوستم تو استانبوی به نام "محمت"(که امیدوارم هر جا که باشه سلامت باشه ) به گشت و گذار مشغول شدم و برام تجربه های گرانبهای بدست اومد که حالا هم دارم حسرت اون روزا رو می خورم.
صبح ها زود از خواب پا می شدم و با محمت می رفتیم به مغازشون که اون نزدیکیا تو یه جای شیک قرار داشت و این بود که من دیدم جنبو جوش یعنی چی و به چی می گن زندگی ، همة مردم بدون استثنا لباسهای رنگارنگ و زیبای پوشیدن و به ظاهر خودشون هم به خوبی رسیدن ،
به ساعت که نگاه می کنی می بینی که ساعت7 صبح هم نشده ولی انبوهی از مردم در حال باز کردن مغازه هاشون یا در حال رفتن به سر کارشون هستن و این جنبو جوش به تو هیجانی می ده که دوست داری تو هم کار کنی ، از نزدیک هر مغازه ای که می گذری صدای نوارهای موسیقی به گوش می رسه که این هم در تو یه حالت دیگه ای بوجود میاره ، هر کسی سرش تو کار خودشه ، جونهای رو میبینی که تو پارک با موسیقی یا دارن می رقصن یا به خنده مشغولند، و یا پیرمردها و پیرزنهای که در حال ورزش کردن و مردمی که در حال گشت و گذار هست این صحنه ها اونقدر زیبا بودن که دوست داشتم به این نوع زندگی کردن فقط نگاه کنم ، سوار اتوبوس که می شدی بوی ادکلن همة مردم تو رو بشاش تر می کرد و از کنار هر کسی که می گذشتی دوست داشتی که از اودکلن اون بخری و استفاده کنی ، همه جای استانبول زیبا و تمیز و تو اون آثاری از زشتی نمی تونستی پیدا کنی ، غذا های رنگا رنگی که تو همة رستورانها تو رو برای خوردنشون ترغیب می کردن ، تو عمرم غذای به خوشمزه گی "پیرزولا"ویا"لهماجون"نخوردم و شیرینی به خوشمزه گی "باقلوا"(نه از اون باقلواهای که تو ایران می فروشن ) نه خوردم و نه خواهم خورد و هزارن هزار نوع غذا که همه جای دنیا از لذتشون آدم سیر نمی شه ، هنوز هم طمع باقلواشون تو مغزم هست و خیلی دوست دارم یک بار دیگه اون لذت رو بکشم و از همه مهمتر "دونر "هاشون (که تو ایران به کباب ترکی مشهوره ، که باید ذ کر کنم که این کبابهای که تو ایران می فروشن اصلا و ابدا دونری نیست که من تو ترکیه خوردم حتی شبیه اونا هم نیست).
و اما از اون شب بیاد ماندنی تو اون کنسرت خانوم "جاندان ارچتین " چه ها که ندارم براتون بگم ، اون شب برام خیلی خوب گذشت ، میون اون همه جمعیتی که گاهی می رقصیدن و گاهی گریه می کردن ، و اون ترانه های که اجرا شد رو من هیچوقت فراموش نمی کنم ، در هنگام خواندن اون ترانة غم انگیزی که خواننده می خوند همة ما دستهامون رو بالا گرفته بودیم و مانند موجی که این طرف و اون طرف میشه ، میکردیم و می تونم بگم که من رفته بودم تو یه دنیای دیگه و این شد که تو اون سه روزی که می تونستم استانبولی رو بگردم که دو برابر تهرانه ، واقعا فهمیدم زندگی یعنی چی ، اونجا اصلا شب و روز معنا نداره چون روزها به خوشی از کنارت رد میشه و تو معنای زمان گذشتن رو نمی فهمی .
اینه که می گم که همین دیروز بود که داشتم می رفتم به ترکیه و به خودم می گم که نه حدود یک ساله و باز به خودم می گم که چقدر از این زندگی خسته شدم.




........................................................................................

Monday, November 17, 2003

اگر نگاهی داری به این دختر هم باید نگاه کرد، چون برای او هم زندگی زیباست ، اگه برای من و تو زیباست




........................................................................................

Sunday, November 16, 2003

و حالا بن پنجره آرکاسندا(و حالا من در پشت پنجره ام)
آکشام اولده (عصر شد)
پنجرمده(تو پنجره ام)
یورگون روزگار ، اسییور، گچییور(باد خسته ، می وزه ، می گذره)
ره للر سوسده(رنگ ها خاموش شدن)
یاپراکلار، دوشییور،اوللیور(و برگها می ریزنو می میرن)
وگونش براکتی بیزی ،عمره(و خورشید ما رو گذاشت برای عمریکه می گذرد)
و حالا بن پنجره آرکاسندا(و حالا من در پشت پنجرهام)
یازه بکلییوروم(منتظر بهارم).




........................................................................................

Home