Saturday, November 15, 2003

حکایت "زاغ سیاه "و من
اون روزای اول دانشگاه رو به خوبی یادمه ، تو اون پائیزی که من هیچوقت فراموش نمی کنم و پائیزی که برام به یاد ماندنی بود چون دانشگاه بهترین جای دنیاست که تو اون می تونی به خوبی احساس قدرت کنی(برای جوونا)اون هم برای ما های که پا گذاشتن از محیط خونه به محیط جدید حکم آزادی رو داشت (به قول ننه :پسر تو که آزادی رو بنویسی هزار تا غلطتت در می یاد)و من هم مثل بقیه از این قائده مثتثنا نبود ، ولی من با بقیه فرقی که داشتم این بود که تو وجود روح مبارزه کردن بود و این رو در دوران دبیرستان به خانواده و دوستانم ثابت کرده بودم و به قول بچه ها اون چیزای رو که ما جرات نوشتنشو نداریم تو می گی و من مبارزه کردن بر علیه این مولاها رو دوست داشتم و همیشه تو این کارا پیش قدم بودم ، ولی چیزی که منو ناراحت می کرد این بود که تو این راه تو دوران دبیرستان بیشتر من و چندتا از دوستانم بودیم که با هم همکاری می کردیم و یا به قول بچه ها جرات این کارا رو داشتیم و می تونستیم حرف بزنیم و این تنها بودن بیشتر ما رو به دردسر می نداخت و من تو دلم دانشگاه رو محل مناسبی برای فعالیت هام می دیدم چون فکر می کردم که دانشجو مثل یک فرد معمولی یا مثل یک محصل نیست که از جهنم و بهشت و غیره بترسه و فکر می کردم که تو دانشگاه انسانهای فرهیخته ای هستن که صاحب فکر و اندیشه ای هستن که بر اساس فکرشون عمل می کنن و این بود که تلاشم رو دو چندان کردم تا از یه دانشگاه دولتی قبول شم و این بود که وقتی شنیدم از دانشگاه تبریز قبول شدم مثل اینکه میلیاردها پول به من داده باشن ، خوشحال شدم و از اینکه میون دختر و پسرای قرار می گیرم که صاحب فکر و اندیشه اند به خودم بالیدم و این بود که وارد دانشگاهی شدم که بهتر مبارزه کنم و اون هم با بچه های که همشون با من هم فکرند.
اینارو گفتم تا بهتون بگم که دیروز من داشتم از پله های طبقة دوم میومم پائین که دیدم این بچه های بسیج دانشجوی و کلاغاشون(دختران چادری) دارن وارد و خارج اون اتاقشون میشن و تو سرشون یه فکرایه و فهمیدم که این عجوزه های مسلمان نما می خوان یه بلای به سر ما بیارن ولی چون خیلی خسته بودم راهم رو به طرف درب خروجی ادامه دادم که در این عین سید احمد داشت از در ورودی وارد می شد که تو دستش پر بوداز پارچه های سیاهی بود که روشون یه چیزای نوشته شده بود ،اسمش سید احمد بود و به عنوان رئیسشون بود ما بهش می گفتیم "زاغ سیاه" ، ورودی 75 ، ولی 7 ساله داره لیسانس میگیره و شنیدم که حداقل 6 بار مشروطی داره ولی از دانشگاه اخراج نشده چون هر اتفاقی تو دانشکده بیفته، این آقا اسم کسای که تو اون قائله بودن رو به شورای انظباتی میده ، اسمشو گذاشتیم "زاغ سیاه" ، از اون پسرای که گردنش به اندازة گردن یه گاوه ، تو چهرش اونقدر پر پشمه که میشه با پشماش یه کارخونة ریسندگی به پا کرد ، وقتی داری باهاش حرف می زنی بوی گوی دهنش همه جا رو به گند می کشه به طوری که اگه زود نجونبی از بوی بد دهنش همة چیزای رو که خوردی بالا میاری و همیشه یه پیرهن میپوشه که سفید رنگه ولی اگه پیرهنه دهن داشت و ازش می پرسیدی که چه رنگی هستی هر رنگی می گفت به جز رنگ سفیدو.
منو این زاغ سیاه یکدیگرو خیلی خوب میشناسیم چون من و اون با هم چند باری برخورد کردیم که با حمایت بچه ها من پیروز شدم و اینه که این آقا هر وقت از کنار من رد میشه یه کاری می کنه که من باهاش درگیر شم تا زود بو سیلة اون نوچه هاش تو شورای انظباتی منو از دانشگاه بندازه بیرون ، ولی هیچوقت من بهش بهانه ای نمی دم تا بهم گیر بده ، ولی به خودم قول دادم که اگه دانشگاهم تموم شه یه درس حسابی بهش بدم.
اون روزای اول دانشگاه که بچه های ورودی ما به خاطر نبود خوابگاه اعتصاب کرده بودن وبا این کار تمام بچه های دانشکدة با ما همراه شده بودن وبعد از سه روزکه رئیس دانشکده قبول کرده بود که با ما حرف بزنه تا مسائل رو حل کنیم و این بود که تو چهارمین روز تو جلسه من جلو رفتم و هر چی از دهنم در اومد به رئیس دانشکده گفتم که چاره ای برای رئیس نموند تا خواسته های ما رو جامعة عمل بپوشونه و تو این میان من و دو نفر دیگه(که خانومند) نمایندة بچه های دانشکده شدیم و چون داری قدرتی شدم که می تونم دستور اعتصاب صادر کنم (که سه بار از این قدرت استفاده کردم )و چون چند بار با رئیس دانشکده بر سر حرف بچه ها کنداکت کردم و بچه ها رو به نرفتن سر کلاس و اعتصاب کشوندم ، این سید احمد با من لج افتاده و چون می دونه که من مخالف این بچه ها ی بچسیجی و دین هستم ، می خواد یه بهانه ای بدست بیاره که منو ازدانشگاه بندازه بیرون (که اگه بچه ها پشت سر من نبودن تا الان اخراج شده بودم)ولی چون میدونه بیش از 800 نفر از من حمایت می کنه ،بهم کمتر گیر میده .
ولی امروز وقتی وارد دانشگاه شدم یکدفعه فکر کردم وارد یه مسجد شدم ، همه جا پر از پارچه های سیاه تسلیت به خاطر شهادت یه بابای تو 1300 سال پیش، و نوار نوحه که صداش تمام دانشکده رو سرش گذاشته و جالب اینکه
جلوی اتاقشون یه چادر زدن که اطرافش پر از شمع که روشن اند و در واقع دانشکده که چه عرض کنم شده یه مسجد که فقط یه مولاش کمه که فکر کنم رئیس دانشکده که لفظ دکتریشو یه کامیون هیجده چرخ هم نمی تونه بکشه ، برای این نقش مناسب باشه ، چون واقعا آلت دست یه پسر کون نشسته شده که سالها تو اون دانشکده داره بودجة ناچیز بچه ها رو می خوره (به قول ننه : نوش جونش) و اینه که ما تو آزمایشگاهمون مواد شیمیای برای آزمایش نداریم و به جای اون ، اون همه شمع دارن به ریش ما می خندند که چقدر شما بدبختید.
ولی خوب اینجا من نمی تونم هیچ کاری بکنم به جز اینکه فقط از کنار خندشون یواش بگذرم و صدام هم در نیاد والا
میشم یه مرتد که سید احمد زود دستور اعدامم رو صادر می کنه و خودش هم حکم رو اجرا می کنه .
به همین سادگی!!!




........................................................................................

Friday, November 14, 2003

آمدم گذر کنم ،
برگ زردی اُفتاد زپای
بی اعتنا گذر کردم.
به لب جاده رسیدم
سوار بر قوطی آهن شدم تا به مقصود رسم
راه را گم کردم.
نگاهی مرا می پاید
نگاه دخترکیست ، آنسوتر از مرد کنارم
و اینجا وقت پیاده شدن است.
وباز نگاه دخترک در پی پاسخ و
من بی اعتنا گذر می کنم
و در را می گشایم که
برگی می افتد ز پای
و من بی اعتنا
گذر می کنم.






........................................................................................

Thursday, November 13, 2003

مملکت مولا ها و فرهنگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه از ایرونی جماعت بپرسی که "فرهنگ "یعنی چی ؟کمتر کسی رو می تونی پیدا کنی که به این سوائل یه چیزی بگه که بتونی با اون قانع شی که این یعنی "فرهنگ" ، و اگه هم جوابی بدن حتما از چیزای مثل "احترام به بزرگتر" ، "رعایت حقوق دیگران" ، "آشغال نریختن به زمین "و یا آگه خجالت نکشن چندتا شاعر و نویسنده رو به عنوان فرهنگ نام می برن و خیلی از چیزای که نه می تونی روش اسم "فرهنگ" بذاری و نه چیز دیگه ای که هم ارز این کلمه باشه .
که این برمی گرده به اینکه تو کشور ما یا همون ایرون ما از وقتی این مولاها پا به عرصة وجود گذاشتن تنها خدمت و کاری که برای این مملکت کردن این بود که فرهنگ و تمدن چندین هزار سالة ما رو نابود کنن و در این میون صد البته فرهنگ نیز از کشور ما رفت که رفت و آثاری از اون هم اکنون در ایران دیده نمی شه و شدیم یک عده موجود دوپا(دور از حضور) که فقط برای زنده موندن هر کاری می کنیم ، و تو این میون کاری نداریم که حق و حقوق دیگران هم وجود داره و قوانینی هم برای زندگی وجود داره که باید رعایت شه .
و اما اگه شما از من می پرسید که چرا دارم این مطلب رو مینویسم ، باید براتون بگم که دلایلی دارم که ایرانی جماعت تبدیل به بی فرهنگ ترین مردمان موجود رو زمین شدن.
راستش تو این شهری که من توش دانشجو ام رفتار های از مردم می بینم که چاره ای جز نام گذاری بی فرهنگ ترین مردم روی زمین برای این مردم باقی نمی مونه .
راستش عصرا که می خوام از شرکت به خونه برگرم و از اون جای که شرکت هم تو یکی از خیابونای اصلی شهر واقع شده که جزو پر رفت و آمد ترین خیابونای این شهره که پهنای به عرض 16 متر داره که 8 متر از این خیابون برای رفت و 8 متر بقه هم برای برگشت ماشینهاست که اگه شما 3 متر از این خیابون رو هم برای پارک ماشینها بذارید حدود 5 متر برای رفت یا برگش ماشینا می مونه که چون دو باند خیابون هم از هم جدا نشدن ، پس فضای که برای رفت یا برگشت ماشینا می مونه به اندازة یک ماشینه و این باعث میشه که همیشه این خیابون ترافیک سنگینی داشته باشه ، اما چیزی که باعث ترافیک میشه مردمی بی فرهنگی هستن که ماشینهاشونا به طور دوبله تو اون خیابون کم عرض پارک کردن و یا دراون حال مشغول گپ زدن با یکدیگر هستن و یا مردمی که تو اون خیابون ماشینا شونو عقب جلو می کنن و براشون حتی فرهنگ معنای نداره ، در حالی که اگه بعضی از این افراد اونقدر بی فرهنگند که تو اوج ترافیک اون خیابون که هنگام عصر باز از این کارشون دست بر نمی دارن و یا تاکسی های که بدون توجه به ماشینهای دیگه ماشینشونو تو وسط خیابون نگه می دارن تا یه مسافر رو پیاده یا سوار کنن و جالبتر اینکه که اگه کسی هم پیدا بشه که بهشون اعتراض کنه ، با بدترین فوش ها بهشون جواب می دن که آدم دوتا شاخ در میاره و یا بعضیا هستن که حتی درگیر هم می شن.
و یا اگه یه خانومی رو ببینیم که پشت فرمون نشسته ، از چه کارهای که بر نمی یایم تا یه کاری می کنیم که از این کارش پشیمون شه و یا تصادف بکنه و اگه بهتر از از ما رانندگی کنه حتما یه فوش ناموسی بهش حواله می کنیم و هزاران رفتارهای که شما هر روز به صورت زنده می بیینید.
و تازه اگه با هر ایرانی صحبت کنی دو گورتو نیمش هم باقی که ما "باید آمریکا می شدیم" ، "ما باید وضعمون خیلی بهتر بود" و" آمریکا رو دانشمند ای ما آمریکا کردن " و هزارن حرف که شما بهتر از من می دونید .
اما تازه این گوشة کوچکی از این بی فرهنگی مردم ماست که مولا ها این بلا رو سر ما اوردن که شدیم یه مشت گوسفند که کارمون شده خوردن و خوابیدن و دستشوی رفتن و در یک کلام زندگی که اصلا توش احترام به حقوق دیگران پیدا نمی کنی .
و اینه که دهن ما پر شده از فوشای که باید از اونا هنگام حرف زدن استفاده کنیم و حرف زدن بدون اونها اصلا معنای نداره و چه کوچک و بزرگ از اونها تو زنگی روزانه مون استفاده می کنیم .و خیلی از چیزای که شما ها بهتر از من می دونید و من تنها به گوشه ای از اون اشاره کردم که بعد نگید که چرا رو مردم اسم می زارم.




........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

امروز راستش چیزی برای گفتن ندارم ، بجز اینکه خسته ام از تکراری که هر روز مجبورم باهاش بسازم.



........................................................................................

Tuesday, November 11, 2003

من می گم :کور خوندید
امروز تو روزنامه یه خبری بود که هر کی می خوند یه شاخی وسط مخش سبز می شد ، ولی برای من تعجبی نداشت ، خبر از این قرار بود که تو ایران55% دختران دانشجو سیگاری هستن و هر روز هم بر تعداد این افراد افزوده میشه که تو این میان دختران دانشجو ترم آخری بیسشترین آمار معتادان به مصرف سیگار رو به خودشون اختصاص دادن ، که این گروه از بچه های ترم اولی دو برابر بیشتر سیگار مصرف می کنند(به قول ننه :ننه جان فقط سیگار مصرف می کنن یا چیزای دیگه ای هم هست) که نویسندة این خبر به نقل از رئیس دانشگاه تهران نوشته بود که این برمی گرده به انواع مشکلاتی که دانشجویان سال آخری با اونها دست به گریبان هستن و خودش هم یه مشکلاتی از قبیل اشتغال ، فشار جامعه ، ازدواج ، مسکن وچیزهای دیگه رو به عنوان مشکلاتی که دانشجویان را وادار به مصرف این قبیل ار دخانیات میکنه ، نام برده بود و خاطر نشان کرده بود که این نشون می ده که ما (یعنی دولت )در این مورد بسیار ضعیف عمل کردیم و باید در این زمینه تلاش بیشتری برای دور کردن دخانیات از جوانان الا خصوص از قشر تحصیل کرده بکنیم.
واما چیزی که برای من جالب و تامل بر انگیز اینه که تو دانشکدة ما بعلت وسعت دانشکده و برگذاری کلاسهای دروس عمومی تمام دانشگاه تو دانشکدة ما ، من با خیل دانشجویان دختری مواجه میشم که در مقابل در دانشکده با بی خیالی تمام به مصرف سیگار مشغول هستن(که تو این میون هم دانشجویان دختری هستن که از این فرصت استفاده می کنن و با قباحت تمام دود سیگار رو در هنگام عبور کردن از کنارشون بهت فوت می کنن و کلی از این کار خوششن میاد و به قول ما خیلی حال می کنن) و تو این میان مقدار این دانشجویان دختر انقدر زیاده که دیگه برای ما دیدن این منظرة عادی شده در حالی که تا یکی دو سال پیش ما با چه تعجبی به سیگار کشیدن خانومها نگاه می کردیم ، که اگه براتون توصیف کنم مثل نگاه کردن یه دهاتی به پاچه های یه دختری که پاچه هاشو داره هوا میده .
اما چیزی که تو این میان و تو این خبر جالب به نظر می رسه اینه که این استعمال دخانیات تو قشری دیده میشه که تحصیل کرده اند و اگه این کارها رو دخترانی که از سطح سواد کمتری برخوردارند انجام بدن جای تعجبی باقی نمی مونه که این کارشونو هم با سطح کمتر دانششون توجیح کرد ، ولی اینجا دانشجویان اصل قضیه رو به خودشون اختصاص می دن که چرا این طبقة به اصطلاح روشن فکر جامعه تا این حد به مصرف سیگار رو بیارند ؟؟؟؟!!!
اما به نظر من چیزی که باعث میشه دانشجو به مصرف سیگار رو بیاره و اون هم بیشتر خانومها ، مشکلات نیست ، بلکه بر می گرده به سیاست کسانی که دلشون می خواد دانشجو و طبقات رو شن فکر جامعه رو در گردابی به نام اعتیادی گرفتار کنن تا مگر این طبقه که بهترین قشر یک جامعة زنده (به قول ننه :مگه جامعة ما رو هم زنده حساب می کنی)رو تشکیل می دن رو در مشکلی بدتر که درمانی نداره ، گرفتار کنه ، چون این مولاها خوب می دونن که اگه دانشجو یا به اصطلاح طبقة تحصیل کرده رو به حال خودش رها کنه نیروی اعظیم رو
بوجود میاد که دم و دستگاه این مولا ها روبه سادگی می تونه به باده بده ، ولی اینجاست که مهار کردن دانشجوی که تو دام اعتیاد افتاده و حتی نمی تونه خودشو رو دوتا پاش نگه داره آسانتر از دانشجوی که مشروب مصرف
می کنه ، و اگه بیشتر به مجازاتی که در مورد مواد مخدر و مصرف مشروبات الکلی توجه کنید می بینید که مجازات کمتری برای معتادان نسبت به کسانی که مشروبات الکلی مصرف می کنن اعمال میشه که این نشون میده که مولا ها با تمام قوا برای دانشجویان چه نقشه های دارن تا مگه از دست این طبقة خیلی چیز فهم که هر از گاهی براشون مشکلات جدی ایجاد می کنن ، رهای یابند که من بهشون می گم کور خوندید.
توصیه اخلاقی :از این پس به جای مصرف سیگار ، یک عدد وتکا یا ویسکی خنک مصرف کنید.



........................................................................................

Monday, November 10, 2003

و این چنین شد شب و روزت
در نگاهی که ببینی و اینست که همراه بادی تا بگردی در کوی کودکی دیروز و در حالی که بی حالی از هر چی پوچی ، و تنهای که مثل قفس دور و برت را گرفته و همین گونه تو گریزانی از هر چه فرارست و تو اینک در فراری و گریه ها هم زیر باران غم اثری ندارن که عقلا به دلت بفهمانی که تو هم واقعا در دردی که اینگونه در پائیز دست وپا می زنی و رهای نیست از این مرگ نگاه و این است که در اعتراف به روزگار چیزی برای گفتن نداری و اما باز از نگاه پنجره های باز گریزی به فردا نیست چون می دانی که امروزت هم در فرار است که به فردا نمیرسی که عقلا از دردهات رهای باشد .


و این جان دادن در زیر نگاه روزگار چقدر سخت است ، چقدر دردناک است ، بلکه جزای بدیهات این چنین است که با روزگار همصدا گشته اند تا تو را از فردای که در انتظار بهار روز را به شب می سپارند ، و این را از فراموش کردن روزهای شنبه است که بر سرت می ریزد که آن عشق را چگونه به باد سخت دل دادی تا به خرابه های تنهای عشق ببرند تا مگر تو خودت را به رویای فراموشی این عشق بسپاری تا مگر تو را دردها به فراموشی بسپارن و این شد شب و روزهایت که در گریه گذشت.
کافیست دیگر ، تا به اینجا که من دیگر از اسارت گریزانم و گریزانم از هر چه عشق است ، به مانند آن گلی که در زمستان سر از خاک بیرون در می آورد تا لبخند سرزنش بر خورشید زند ولی سرما آن را نمی بخشد و این می شود که بخشکد تا این جزای ما باشد که به فردای ما آتش می گشاید تا دیگر بر کسی اهانت نکنیم و این می شود شب و روز ما که چه سرد می گذرند و آنجاست که در بی نگاهی ، نگاه را از دست می دهی تا بی نگاه ترین موجود بر روی این کرة خاک باشی که خاک هم از کشیدن تنت اعتراض کند که چرا باید این روزگار حکمش این چنین دهد که شب و روزش اینچنین باشد و بیهوده و تو می دانی که چاره ای جز مدارا کردن با این روزگار نداری تا مگر بگذرد و تو را به پائیز زندگیت یعنی مرگ دهد که جز آن راه رهای از دردهایت نیست که اینچنین بی نگاهی از هر نگاهی!!!!!!





........................................................................................

Sunday, November 09, 2003

اگر اینا دانشجو هستن ، پس ما چی کاره ایم؟؟؟؟؟؟
به قول ننه "اگه اینا دانشجو هستن (با اشاره به صفحة تلویزیون )پس شما ها چی هستین".
اونروز تو اخبار باز این کربلائی خامنه ای داغ کرده بود و جو باز گرفته بودش و باز طبق معمول داشت (به قول خودشون) به دانشجوها نصیحت میکرد و بازداشت با اون چرندیاتش مخ مردم رو تلیت می کرد و مثل هر زمان احساس خطر فرموده بودند(چون هر شب این کابوس رو می بینن که داریم از این مملکت با تیپا میندازیمش بیرون ) و چون این کربلائی خودشونو پدر این مردم می دونن ، باز احساس مسئولیت کرده بودن تا این احساس همیشگیشونو به مردم انتقال بدن (حالا بی خیال از اینکه همیشه این احساس خطر و دارن).
ولی چیزی که نظر ننة مارو به خودش جلب کرده بود این بود که تو اخبار هی گوینده اینو تو چشم مردم می کرد که ای مردم "اینا دانشجوانا" و هی اینو تو هر سطرخبرش می خوند و می گفت و این بود که ننة ما هم چشماش و تیز کرده بود تا ببینه که اینا کجاشون دانشجو و چون من و دوستم هم تازه به خونه رسیده بودیم رو به ما کرد و گفت که "آخرش نفهمیدیم شما دانشجواید یا اینا " و اینجا بود که من و دوستم چشمانو تیز کردیم و رفتیم تو تلویزیون تا ببینیم که این دانشجو ها کین که ننة ما کم مونده دو تا شاخ وسط مخش سبز شه ، این بود که هر چی تو تلویزیون دقیق شدم ، چیزی که دیدم پیرمردهای بود که هر کدوم قد پدر بزرگ خدا بیامرز من سن داشتن و ریشاشون از سینه هاشون هم گذشته بود و تی پاشون بیشتر به این سپاهیا یه که پیراهناشون رو ول می کنن رو شلوراشون شبیه بودن و تازه اگه می تونستی تو اونها هم یکی دوتا جوون پیدا کنی که بشه بهشون واقعا جوون گفت ، بیشتر شبیه این جوجه طلبه های بودن که بساط منتقل و تریاکشون تو قم همه جا رو به گند کشیده ، بیشتر شاخ در می آوردی که "آخه عزیز من کجای اینا شبیه دانشجو هاست که تو هی تو چشم ما می کنی ، اینا که سنشون از پدر بزرگ من هم اون ورتره ".
واینجا بود که رو کردم به دوستم که اون هم دوتا شاخ وسط مخش سبز شده بود و گفتم "حالا واقعا به کارتمون نگاه بکن و بگو ببینم که واقعا ما دانشجویم یا من خواب می بینم " و اون هم با تعجب بهم گفت : "پسر من هم نمی دونم ما دانشجویم یا اینا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
حالا بی خیال از اینکه تو این مملکت اونقدر خر(دور از حضور) پیدا میشه که این حرفا رو باور کنن.




........................................................................................

Home