Saturday, October 25, 2003

ای کاش ماه شبم باشی ندا
همیشه تو فکرم بود و هر جا زمزمش می کردم چون این شعر تو بدترین شرایط به من رسیده بود و میلیاردها دلار هم در مقابلش بی ارزش بود و این بود که من همیشه اون رو زمزمه می کردم و چقدر زیبا گفته بود که:
"ای کاش ماه شبت بودم تا اگه یه وقت یادت می رفت که شب پنجره رو ببندی ، یواش یواش می یومدم تو اتاقت و پیشونیتو می بوسیدم و می رفتم ، اما نه نمی رفتم ، می موندم و تو رو می کردم ماه پیشونی ، تا هر کسی که تو رو می دید می گفت که این یه عشق داره که واسش جون می ده ".
و من این شعرو هیچ وقت فراموش نکردم و هیچوقت نمی کنم چون من دوسش داشتم ولی از آخرین باری که باهاش حرف زدم و اون خیلی سرد باهام برخورد کرد دیگه نتونستم ببخشمش ، ولی همیشه تو فکرم بود و صدای گرمش رو همیشه به خاطر داشتم و این بود که دیگه باهاش حرف نزنم و این شد که دیگه باهاش تماس نگرفتم (البته چند بار به خونشون زنگ زدم ولی نتونستم باهاش حرف بزنم چون اون برخوردش تو مغزم بود و از یادم نمی رفت) ولی همین دیروز بود که ایمیلشو خوندم و مطمئن شدم که اون هم منو دوست داره و قلبای ما برای هم می تپه و من دوباره باعشق می تونم بهش بگم که "ندا من هنوزم دوست دارم و مثل اون درخت لب پائیز که به انتظار بهار داره دونه، دونه اشک می ریزه من هم هنوز منتظرم تا صدای گرمت منو با عشق دوباره آشنا کنه " .
و این هم تقدیم به تو "ندا"





یه روزی ، کیشو خدا می دونه
امروز هم از اون روزایه که باز من حال ندارم و شروع کردم به زمون و زمان به کس و ناکس و به هر کی که می بینمش فوش میدم و آخر هم ندونستم که دردم چیه و چه مرگمه که اینجوری شدم ولی خوب می دونم که از این زمونه دل خوشی ندارم ، وای فکرشو بکنید اگه ایران عوض شه و این حکومت آخوندی سرنگونشه ، اونوقت فکر اینکه ایران چطور میشه خیلی می تونه خالب باشه ، فکرشو که می کنم میبینم که اونوقت تمام مغازه های خواروبار فروشی تبدیل میشن به مغازه های که توش میشه همه نوع مشروب وآب جو پیدا کرد و اونوقت که چه خوش به حالمون میشه که این کلوپای بیلیاردی که همه جا باز شدن تبدیل بشن به دیسکوهای که می تونی با دوست دختر یا دوست پسرت بری اونجا و هی با آهنگ برقصی و هی داد بکشی و هی ببوسی و اونقدر هیجانت رو خالی کنی که آرزو کنی که هیچوقت روز نشه و یا کاباره های که تو همه جا باز می شن وتا جای باشه که بتونی تو اونجا از موسیقی و غذا استفاده کنی .
و از تمام دنیا ترویست بیاد به کشورمون و به آمریکای هم بگیم که تو هم برای اومدن به کشور ما باید ویزا بگیری (و یا پلیسمون بره تو هواپیما و از تیپ هر خارجی که خوشش نیومد دیپورتش کنه)و ایران بشه بهشتی که آمریکایی ها هم برای موندن به اینجا قاچاقی بیان و اونوقته که قم رو بکنیم باغ وحشی که توش هر حیونی بتونی توش پیدا کنی ، (حتی حیونای که هیچ جای دنیا نتونی پیداشون کنی)فکرش هم خیلی زیباست چه برسه واقعیت باشه و اونوقته که هر چی آخوند هستش تو ایران رو بریزیم تو دریا تا خوراک کوسه ها شن ، راستی یه جوکی یادم اوفتاد که گفتنش و شنیدنش خالی از لطف نیست:
یه زمانی توایرانی حکومت عوض شده بود و یه کشتی داشت لاشة آخوندارو تو دریا می ریخت که یکدفعه یه کوسه می یاد بالا و رو می کنه به ناخدا و با التماس میگه :ناخدا تو رو خدا این گوشتا رو دیگه تو دریا نریزین ؟؟
ناخدا میگه چرا؟
کوسهه برمی گرده می گه :آخه من یکیشو سه روزه پیش خوردم و حالا سه روزه که اسهالم!!!!!!!
اگه میشد چنین کشوری داشتیم چی میشد ، ولی بدونید که زمانی ما امریکای امروزی خواهیم شد



........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

دل تنگی امروزم ، ای رفیق
اگه در جاده ای که به نگاه برسی
می دانم که بی نگاهی ترین ، نگاهی
اگرچه آینه دروغ بلد نیست .
اگر مادر را بیابی که نگاهت یاد دهد
خواهی دانست که درخت قدرش را بیشتر از تو میدانست
که برگش را ریخت و بعد از ریختنش دانست که چه تنها شد
و خواهی دانست که روزگار پیردروغت گفت
که اکنون آن کوه پر نگاه تر ازتومینگرد.
و اما سالها در جاده خواهی ماند
اگر نگاه مادر را بیابی که چگونه بر درخت می نگرد.



دو روز پیش وقتی داشتم از پارکی که کنار خونة ماست به طرف خونه می رفتم ، متوجه شدم که پیرزنی مثل ننة ما تو یه نیمکت با یه پیرمرد نشستن در حالی که داشتم نگاهمو تیز تر می کردم متوجه شدم که این دو تا مرغ عشق دیروزی با فاصله ای کنار هم نشستن و این نظرمو(به قول ننه:حس فضولیت باز گل کردن به سرش زد) بیشتر جلب کرد و بیشتر چشامو تیز تر کردم و یکدفعه سر جام خشکم زد ، اون پیر زنه(به قول ننه:زبونتو گاز بگیر ، پیرزن چیه ، دختر دیروزی یا دختر روزگار چشیده) ننة ماست که با اون پیرمرده گرمش گرفته و تو این حین یه حسی مثل همون غیرتی شدن بهم دست داد و می خواستم برم جلو و بگم ، این آقاهه کی باشن وبرای مزاحمت ایجاد کردن به یه بیوة(به قول ننه:بیوه چیه پسر ، دوشیزه) حالشو سر جاش بیارم ، و تا اونجا که جا داره بزنمش تا دیگه از این کارا به سرش نزنه ، ولی یکدفعه زدم زیر خنده و خندیدم به خودم که چرا این فکرا رو کردم و آخرش هم به خودم گفتم که حالا خوبه که پیرزنه نه دختر والا که چه به سر اون پیرمرده نمی یاوردی ، و تو این حالت هر روز این ننة ما عصرا ساعت 5.30 دقیقه شالو کلا می کرد و می رفت تو اون پارک و منتظر پیر مرده میشد و من هم طبق معمول مثل یه زاغ سیاه می پاییدمشون ، و خیلی برام این مسئله جالب بود که چطوری این دوتا به هم علاقه مند شدن(به قول ننه :چیه ما از شما کمتره) و اینو واقعا به وضوح تو صورت ننه مون میدیم که چه هر روز ساعتها مقابل آینه می ایستاد
و هی موهاشو به این طرف و اون طرف می کرد و یا موها سپیدشو رنگ می کرد و هر از گاهی هم از ماتیک هم استفاده می کرد و شاید باورش براتون مشکل باشه ولی این ننة ما خیلی فرق کرده بود از پیر زنی که من هر روز در کنار پنجره میدیدم که کز می کرد مقابل یه گل شمعدانی و خاطرات جونیشو مرور می کرد و هر از گاهی هم یه خنده مانندی برای ما تحویل می داد که ما هم بفهمیم که هنوز معنی خنده از یادش نرفته و هنوز هم هست و یا اون پیرزنی که من هر روز رو صندلی مخصوصش میدیدم ، و این بود که تعجب کرده بودم که ننة ما چطوری میشه که اینجوری فرق کرده باشه و این واقعیت بود که ننة ما رو عشق از این رو به اون رو کرده بود ولی این شادی ننة ما زیاد به طول نکشید ، چون دو سه روز ننة ما زودتر از همیشه و غمگین تر به خونه میاومد، و این منو کنجکاو کرد تا بدونم که چرا اینجوری شده که این ننة ما رو از این رو به اون رو کرده و تو ته دلم گفتم که حتما یه حرفی این پیرمرده زده که ننة مارو ناراحت کرده و تصمییم گرفتم که برم یه سرو گوشی آب بدم ، ببینم که چی شده و این شد که من
هم به محل سری زدم ولی چیزی که دیدم این بود که ننة ما تنها تو اون محل بود و بعد از چند دقیقه که از پیرمرد خبری نشد ، ننة ما هم ناراحت راه افتاد تا به خونه بره و باز به فکر رفتم که حتما این پیرمرده ، ناتو در اومده و
واسة خودش یه دوست دیگه پیدا کرده و این بود و شد که رفتم و جریانو با ننة ایمان در میان گذاشتم و بعد از اینکه ننه حال مارو به خاطر چوب زدن اونا ، سر جا آورد ، گفت که فکر کنم که یه بلای سرش پیرمرده اومده و این بود که بعد از مدتی اعلامیه فوت پیرمردو که به تیرک برق چسبانده شده بود دیدم و به ننه نشان دادم و این بود و شد که ننة ما همان آدمی شد که بود و از اون روز به بعد دیگه من ننه رو اونجور شاداب و بشاش که تو اون چند روز بود ، ندیدم و از این موضوع خیلی دلگیر شدم و یاد اون شعری افتادم که ننه به ترکی هر روز زمزمه می کنه افتادم که:
"یللار دییر ، کانییوروم"(سالهاست که خون دل می خورم)
"بن شیمدی ، یانییوروم ، کند یم"(ومن خسته، الان دلم می سوزه واسه خودم).
ولی من شاکییم از دست اون خدا که چرا باید این بلا رو به سر مادر بزرگ من بیاره که واقعا تو پستوی تنها و غم
داره می میره.



........................................................................................

Home