Saturday, October 04, 2003

قابل توجه توحفه های دانشگاه
تو کلاس ما یکی هست که واقعا این مراحلو طی می کنه
اون هم با چه پیسو افادهای .





........................................................................................

Thursday, October 02, 2003

این چقدر جالبه؟؟؟!!!!!
همون مسئلة "دست روی دست زیاده" و اینو باید این مولاها خوب بفهمنن و میدونم که
حالیشون نمیشه چون اینا مخ ندارن که؟؟؟!!!!
مگه نه!!!؟؟؟






گرچه آن روز دور است ولی خواهد آمد
گاهی اونقدر این پیچک تنهای در وجودت رسوخ می کنه که دلت می خواد فقط یه گوشه بشینی و فقط نگاه کنی و فقط نگاه کنی تا بهتر ببینی که ازت چی مونده که این قدر تنها شدی که امروز مجبوری که تو یه کونج بچپی و توش فقطو فقط خودت باشی که ببینی ازت چی مونده ، و اگر هم اونقدر دردت عمیق باشه که نتونی به تنهای اونو رو دوشت بکشی تنها چاره ای که برات می مونه اینه که یکم گریه کنی ، تا مگه دردت با این اشکها از یادت بره و اما اگه نتونی این کارو بکنی و اونقدر غرور داری که نتونی حرفتو به کسی بگی انوقته که حس می کنی تنهاترین موجود رو زمینی ، که حتی کلاغ هم بی نگاه ازت می گذره و این یعنی مرگی که همة ما ممکنه به اون دچار شده باشیم ، ولی دردناکتر از این نیست که بچپی به یه گوشه و یه موزیک غمناک بزاری و خودت تو سیاهی اونجا فقط گریه کنی و به خودت بگی کاش میشد "الان می مردم" و اینه که نمی تونی روحیتو از دست ندی اگر هم روحیتو از دست ندی ، وجودتو می بازی و چه باختنی !!!
باورش برام سخت بود که امیر که همه بهش می گفتن "امیر ستارخان " یا "امیر خان"افسرده شده باشه تا 19 شهریور که من اونو آخرین بار دیده بودم همیشه یه لبخندی تو لباش بود و هیچوقت اون لبخند از گونش رخت بر نمی بست ، واین بود که امیر خان همیشه قوتی برای من و همة بچه های بود که با امید به اون نگاه می کردیم ، بهش می گفتم تو چطوری اینجوری هستی که از هیچ کس باکی نداری و می تونی اینجوری حرفاتو بزنی که کمتر کسی حتی این خاتمی هم نمی تونه این حرفا رو بزنه که تو می زنی و اون می گفت که "ازنگاه شما قدرت می گیرم"ولی از امیر چی مونده بود یه اسکلت !!!این بار باور نمی کردم که امیر اینجوری پیش همه گریه کنه و فقط گریه کنه که من تو عمرم چنین گریه هایو که از ته دل باشه ندیده بودم ، تو اتاقش تنها بود ، و اصلا منو نشناخت ،مادرش بهم گفت که از 21 شهریور تا حالا با هزار خواهشو تمنا بهش غذا خورندم ، نشستم و گفتم که هی پسر بابکم ولی اصلا اتنای نکرد اون گوشه روبروی من کنج اتاق نشسته بود و به یه نقطه چشم دوخته بود ، دیدم چی می تونم بگم در حالی که با مادر خودش هم از اون روز یه کلمه حرف نزده ، یه غنچة نیمه باز گل روزی رو که اورده بودم گذاشتم مقابل چشمش رو تخت و بلند شدم که برم ولی دلم طاقت نیورد و گفتم(در حالی که چشام پر از اشک بود):اومده بود "امیر خان" بیبنم ولی مثل اینکه آدرسو اشتباه اومدم ، همون امیر ستارخانی که هر کی بهش نگاه می کرد می گفت که این یعنی مرد ، همونی مردی که وقتی یه لات تو بانک بهش سیلی زده بود و بهش فوشو بدو بیراه گفته بود ، فقط به اون لبخند زده بود و باعث شده بود که مرده به گو خوری بیوفته ، همونی که وقتی به چشاش نگاه می کردم سیلی خوروشان می دیدم که هر لحظه ممکن بود که همه جارو با خاک یکسان کنه ، اره دادش من آدرسو اشتباه اومدم و در حالی که می خواستم اونجارو تر ک کنم منو صدا کرد و گفت : بابک بشین می خوام درد دلمو به تو بگم که بفهمی درد یعنی چی
در حالی که تو اون گوشه گریه می کرد بهم گفت :بهم اومدن و گفتن که امیراومدن با تو کار دران، گفتم کین : بهم اشاره کردن که از نیروی انتظامین ، بهشون گفتم که اصلا مهم نیست من میرم ولی شما اینجا باشین و نزارین بچه ها با اینا درگیر شن ، و من رفتم و بهم گفتن که شمارو بنا به حکمی که بهم نشون دادن باید ببریم پاسگاه ، چون چاره ای نبود گفتم : باشه و این در حالی بود که یک دفعه سردی دسبند رو تو مچم احساس کردم و این شد که یکدفعه شنیدم بچه ها با مامورین جلوی در دانشگاه در گیر شدن ، در حالی که بسوی ماشینی که یکم پاینتر از سر در دانشگاه نگه داشته شده بود داشتیم می رفتیم که یکدفعه نگاه من به دانشجوی بود که رو زمین افتاده بود و دوتا از مامورین هم با باتوم به جونش افتاده بودن و می زدنش ، تو این لحظه امیر چنان گریه کرد که قلبم به درد اومد و در حالی که به شدت گریش می افزود گفت :تو این لحظه بود که صدای چندتا سوت رو از روبرو شنیدم ، وقتی دقت کردم دیدم که چندتا از جونن که با هر ضربة باتوم که به تن این دانشجو می خوره دارن هورا می کشن و در حالی که داشتن این کارو هم می کردن تخمه هم می شکستن ، می گفت تو این لحظه بود که حس کردم تمام تن سرد شد دیگه چشام هیچی رو نمی دید و هیچی رو حس نمیکردم ، حس می کردم که دیگه تو تنم چیزی به نام جان و جود نداره و تو این لحظه بود که با صدای بلندی گریه کردم و هی گریه می کردم ، مثل اینکه با هر هورای یه خنجر به دل من می زنن ، می گفت : وقتی تو این حال افتادم اون ماموری که دستبند من رو به دستش بسته بود دستبند و از دستش باز کرد و به یکی دیگه داد در حالی که خیلی ترسید بود و هی می گفت "پسر چی شده "و در حالی که من تنم اونقدر سرد شده بود که فکر می کردم مرده ام و الان یه روحم و تو این حالت بودم که وقتی چشامو باز کردم خودمو تو بیمارستان دیدم و دیگه فکر کردم که من نمی تونم زندگی کنم چون "ما واقعا تنهایم ، و هیچ کسی نیست که به ما کمک کنه ، فکر کردم که ما چرا عمرمون برای چه کسانی و در چه راهی صرف کردیم که بیان و اونجا با هر ضربة باتوم فقط هورا بکشن و مثل اینکه به سینما اومدن تخمه بشکنن ، واقعا بابک برای چه کسانی من اینقدر تلاش کردم و این قدر زجر کشیدیم ، بهم بگو واسة چه کسای "و شروع کرد به گریه کردن در حالیکه به چشم و حس کردم که درد چقدر می تونه بزرگ باشه که بتونه مرد بزرگی چون امیرو بشکونه و چی می تونه به سر یک آزاد مرد این روزگار بیاره که اینچنین تو پستویه غموتنهای بره .
و این بود که فقط داشتم گریه می کردم که چه جونای بزرگی تو این مملکت دارن جونشونو و عمرشون صرف این می کنن که فردای بهتر در انتظار بچه های باشه که قراره بعد از ما بیان ، و چه کسانی مثل اون جونا و خیلی از جونای که فقط به تیپ و غیرشون می رسن و کاری به کار آسمان خانه اشان نمی اندازن ، دارن زندگی می کنن و
چه مردمی که این آزاد مردانو احمق می نامند و خودشونو فرشتة نجاتی که حتی ارزش ندارن القابی چون فاحشه رو خودشون بزارن .
ولی من می دونم که تاریخ نام افرادی چون امیر و تمام آن دانشجویانی که در راه آزادی این مملاکت تلاش می کنند
را در یادها جاودانه خواهد کرد تا مردم بدانند که کارهای این افراد آنقدر بزرگ بوده که تاریخ سر تعظیم فرود آورده چه رسد به آسمان که از نگاه کردن به چهرة این جوانان قدرت و جلال می گیرد گرچه آن روز دور است ولی خواهد آمد.



........................................................................................

Sunday, September 28, 2003

من آخر نفهمیدم اینا چه وجه تشابهی با هم دارن
شما اگه فهمیدن ، منو هم بی نسیب نذارین؟؟؟!!!!






به امید روزای که زنان ما رو خودشون اسم فاحشه نذارن.
حالا بخونید و باور کنید که من راست می گفتم ، یا این خانوم که اسمشو گذاشته" فاحشه":
"اینکه من این مسائل رو مینویسم نه بخاطر پز دادن , نه برای ابراز وجود , نه برای چُسی اومدن و نه برای فخر فروشیه ! هدف من یک چیزه و اونم اینه که به بعضی از شما احمقها بفهمونم که 25 سال قبل که اومدن با شعارهای دروغین و کذب محض بهتون گفتن ".
شما باید دقت کنید به کلمة" احمقها " که این فاحشه از اون استفاده کرده که اگر یکم سواد داشتید و یا بهتر بگم اگرشخصیت خانوادگی تون بالا بود این کلمه رو در هر جا به کار نمی بردید ، چون این کلمه شمارو در مقابل طیف وسیعی از مردم قرار می ده که شامل دانشجویان ، انسانهای فرهیخته ، مردمی که یه چیزی حالیشونه ،و کلیه انسانهای که اگر هم سواد نداشته باشن عقلا می تون دروغ و از راست تشخیص بدن و اینه که این فاحشه خودشو یک طرف قرار می ده وکل مردم رو در طرف مقابل و یا اگر بهتر بگم این فاحشه فقط سعی می کنه که هی داد بزنه که من فقط حالیمه و شماها همتون "خرید" که باید به حرف من گوش کنید و هر چی من می گم عین واقعیته ؟؟؟!!!!
راستش من فقط می خوام بگم که این فاحشه انقدر بدبخت و ضعیفه که میشینه پشت کامپیوتر و فقط چیزای چسی می نویسه که حتی ارزش نداره اونا رو بخونی ، چون این شخص وقتی دانشجوهارو احمق حساب می کنه که عقلا این قدرتو دارن که می تونن بیان بیرون و حرفاشونو بزنن ، چی میشه به این فرد گفت اونهم اون فردی که در مقابل سوائل یک نفر در مورد اینکه چرا 9000 تومن می دی به غذای یک سگ می گه:همونطوری که آخوندها 25 ساله شما رو مثل سگ راه بردن ، من هم خودم میخورم و کیف دنیا رو هم میبرم هم دهن دارم هم معده هم سگ .
معلومه که این حرفا نمی تونه از یک کسی که دلش واسه این مملاکت میسوزه در بیاد چون این خانوم فقط به دنبال اینه که خودش خوش باشن نه مردم .
پس آبجی ، تواین فکر باش که شب قراره خشتکتو کی سرویس بده و فکر و اعصابتو واسیه این مردم احمق تلف نکن
چون اون کسی که این عکسارو از تو میگره معلومه که "عقده چشم چرونی نداره و دستش به آلتش نمی ره و مثل ما چشم چرون نیست چون هر شب از خشتکت سرویس می گیره و چشمش از اینا پره ".
راستی پس خودتو هم لو دادی که فقط عکسارو به این خاطر تو وبت قرار میدی که همه چشم چرونی کنن.
دلم به بدبختی مثل تو میسوزه و از نوشته هات این لذتو می برم که این بسیجیایه چسی چقدر دهن تورو سرویس کردن که نمی تونی بیای بیرون و حرفتو رکو راست بزنی ، چون تو خوب می دونی که اون خشتک و پاچه و پوچه ای که بهش می نازی ، چنان سرویسش می کنن که تو اون دنیا هم یادت نره.
راستش من از همتون معذرت می خوام که اینچنین بی ادب حرفامو زدم ، راستش فقط قصدم این بود که به همه و خصوصا به این فاحشه بفهمونم که "من و دانشجوهای مبارز این مملاکت دوست ندارم که مملاکتمون به دست فاحشه های مثل تو تغییر کنه که حتی نمی تونه مثل ما بیای بیرون و حرفتو بزنی و خاک بر سر اون مملاکتی که فاحشه های مثل تو بخوان تغییرش بدن ، که فقط خودشون آدم حساب می کنن و مردم رو حیوان".
به امید روزای که زنان ما رو خودشون اسم فاحشه نذارن.



در مورد این باید بهتون بگم که تو کشوری به نام ایران
همة مردا شدن مثل این آقا ؟؟؟؟!!!!
دیروز یه پسره مثل این آقا یه دستش تو شورتش بود
و یه نگاهش به دختری که پاچه پوچشو بیرون گذاشته بود
خوب مملکت امام زمون یعنی همین دیگه؟؟؟!!!
باور ندارین؟؟؟!!!
پس قشنگ نگاه کنید
.





........................................................................................

Home