|
|
Saturday, September 27, 2003
● مجموعة ورزشی نه ، تالار مانکنا!!!!؟؟؟؟
........................................................................................باورش سخت بود ، مثل اینکه به جای مجموعة انقلاب رفته بودم تو میدون تجریش یا شهرک غرب و یا حکومت عوض شده بود و اینجا شده بود ، امریکا یا اروپا؟؟؟؟!!!!! ولی اینجا که مجموعة تنیس انقلاب بود ، باور کنید؟ ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() حالا هی به من بگید اینجا ایرانه و این خانومها هم همگی از تنیس سرشون میشه ، و قصدشون از اومدن به اینجا فقط دیدن تنیسه ، نه کلاس گذاشتن؟؟؟؟؟!!!!! به قول ننه "نگاه کردن به اینا از خود تنیس هم جالب تره" حالا شما هی به من بگید اینجا ایرانه؟؟؟؟!!!!! □ نوشته شده در ساعت 4:16 AM توسط babak Friday, September 26, 2003
● از ماست که بر ماست
........................................................................................نمیخواستم اینو براتون بنویسم ولی هر چی فکر می کنم می بینم که باید بنویسم تا عقلا بونید که "از ماست که بر ماست" بعدا نمی خوام بگین که تو اینجوری و یا اونجوری هستی چون نمی خوام از نوشته های من برداشت بدی شه و حالا ببیند به سر من چی اومد. خوابیده بودم که تلفن زنگ زد ، کاترین بود اون روزا من با این خانوم دوست بودم ،خونشون کنار خونة ما بود و تازه اومده بودنن تو این محله و چون از اون دخترای خوشگل بود قبل از همه من باهاش دوست شدم ، اسمش فاطمه بود ولی چون از دین بدش می اومد اسمشو گذاشته بود کاترین . گفتم چیه و اون در حالی که خیلی هیجان زده بود گفت که کامی ( دوست خواهرش ) تو خونشون شب یه پارتی گرفته و از ما هم دعوت کرده که بریم اونجا زنگ زدم که بهت بگم شب بیا باهم بریم. چون از این پارتی های که کاترین می گفت دل خوشی نداشتم بهش گفتم نه من نمی یام تو خودت برو تا اینو گفتم آب غوره گرفت که چون من بهشون گفتم که بابک خیلی گیتار خوب می زنه ، امشب هم برامون گیتار می زنه و می خونه و من بهشون قول دادم که ما حتما می یایم و تازه همه می خوان تو رو هم ببینن ، ولی چون نمی خواستم که ناراحت شه بهش گفتم باشه و این شد که عصر با کاترین جای قرار گذاشتم و این بود که چون اصلا ایرانی جماعت نمی تونه دست خالی خونة کسی بره من هم به رسم عادت یه هدیه گرفتم ولی چون دیر به سر قرار رسیدم کاترین رفته بود و این شد که دیر تر از همه من به خونة کامی رسیدم . صدای موزیک همة محله رو گرفته بود و سرو صدای بچه ها از کیلومتر ها قابل استماع بود . درو که زدم خواهر کاترین درو باز کرد و این بود که پام تو خونه ای گذاشتم که کاش اصلا نمی ذاشتم اگه می دونستم که چه بلای می خواد سرم بیاد بعد از اینکه به کاترین سر اینکه چرا دیر رسیدم حساب پس دادم یه جای تو یه گوشه واسه خودم پیدا کردم و اونجا نشستم ، به اطراف نگاه می کردم پر بود از پسر و دخترای که می شناختم ، اون گوشه "میترا" با "سلمان" بود که من میترا رو از یه قضیه می شناختم از اونایه که تا یکیرو می بینه که یه ماشین مدل بالا داره دیگه اون دوست قبلیشو فراموش می کنه و با اون طرف حتما دوست میشه ، البته سلمان هم دسته کمی از اون هم نداره در هر صورت هر دوتا بهم می یان ، یکم از اونا بالاتر" امیر" با دوتا دختر داره حرف می زنه اسمشون "نازیلا" و" مهسا" هستن به امیر می گن امیر کلک ، چون یه حرف درست از دهن این پسر بیرون نمی یاد ولی تیپش دختر کشه (به قول بچه ها)، مهسا با امیر دو ماهه دوست شده ، از دخترایه که فقط دوست داره خالی ببنده و خودشو پیش همه بزرگ کنه ، من ازش خوشم نمی یاد ،البته تیپ چندانی نداره ،ولی چون خالی بنده می تونه مخ همه رو بزنه و اینه که مخ امیرو زده البته امیر هم کلکه ، در هر صورت دوتا خالی بند با هم بهتر کنار می یان ،نازیلا رو چندان نمی شناسم چون تازه اومدن به این محل ولی بچه ها می گن که پاپاش از اون مایه دارست ، و یه چیزی هم که شنیدم این دختر خانوم قد بلند و زیبا به هیچ کس پا نمی ده ، من ازش خوشم می یاد، چون خیلی سنگین لباس پوشیده و مثل مهسا سینه و پاچه پوچشو بیرون نذاشته تا سلمان هی چشش تو پاچه های اون باشه. کنار من هم دوتا دختر به نام "روزی "و" مریم" هستن که دوتا خواهرند، به نظر می یان که دوستی ندارن اینا هم لباس سنگین با آرایش غلیظ دارن راستش در موردشون چیزی نمی دونم چون کاترین همین حالا مارو آشنا کرد ولی تیپ مانکنا رو دارن ، از اونا بالاتر "رضا" با" بیتا" هستن که من با رضا چندان میونه ای ندارم چون با هاش دعوا کردم ، اسشو من گذاشتم "خایه مال"چون رفته بود و من و بچه هارو پیش بابا هاشون لو داده بود (نه من هیچ کسی از این رضا خایه مال خوششون نمی یاد)ولی بیتا از اون دخترایه که کارهای می کنه که کمتر دختری می تونه بکنه ، مثلا دوستشو می بره پیش باباش و با اون آشناش میکنه ، یا طرفو می بره خونة خودشون ، اسمشو گذاشتن "بیتا سکسی" ، در هر صورت هر دوتاشون آدمای ضایعی هستن ، جلوی اوپن چندتا دخترو پسرن که من نمی شناسمشون ، فکر کنم از فامیل های کامی هستن که یکیشون هم از پسرا یه گیتاری داره که با خودش آورده در هر صورتی من اونارو نمی شناسم ، کاترین تو آشپز خونه داره به خواهرش و کامی تو سرویس دادن کمک می کنه ، تنها کسی که من الان دارم می بینم نداست که من به خاطر این خانوم نمی خواستم بیام چون کاترین نمی دونه که یه زمانی من با این "ندا" دوست بودم وخیلی یک دیگرو دوست داشتیم، اون هم تنها اومده ، چون بعد از من دوستی پیدا نکرده ، نمی تونم اینو پنهون کنم که الان هم دوسش دارم ، یکی از دوستای اون میونة منو با اون بهم زد و ندا هم قبول نکرد که من اون کارو نکردم ولی خودش هم می دونه که من اون کاره نیستم ، ولی باز هم دل من پیش اونه و دل اون هم پیش منه ، ولی کاریش نمیشه کرد. یک دفعه موزیک قطع شد و کامی با دوستش وارد جمع شد و شروع کرد به نطق کردن که "خوش اومدین و صفا ، مفا اوردن که من این پارتیو به خاطر" فریبا" گرفتم که بدونه خیلی دوسش دارم و حالا دعوت می کنم که با هم برقصیم "و تا اینو گفت موزیک شروع شد و هر کی با دوستش می رقصد و جالب اینجا بود که هیچ کس رقصی هم بلد نبودن ولی خوب فقط این طرفو اون طرف می رفتن. چون کاترین نمی تونست بیاد با من برقصه من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم پیش ندا و بهش گفتم آگه افتخار بدین می خوام با شما برقصم ، بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و ما رو در روی هم شروع کردیم رقصیدن در حالی که یه چشمم به در آشپز خونه بود و یه چشم به ندا داشتم می رقصیدم ،که ندا بهم گفت:دوستت نبینه ،گفتم کی رو می گی گفت:همون دختری که تو آشپز خونست ، خودمو جمع کردم و گفتم :ببینه مگه چی میشه ، و ندا از این حرفم ناراحت شد و رفت تو جاش نشست و من هم همین طور ، بعد از چند لحظه کاترین اومد و ما با هم رقصیدیم . بعد از این رقص کامی از اون پسری که گیتار آورده بود خواست تا واسشون گیتار بزنه و بخونه که در این موقع سلمان با اون صداش گفت : پس مشروب چی شد ، تا اینو شنیدم به خودم گفتم (خدا به فریادمون برسه)و بعد از چند لحظه کامی با یه دیس پر از مشروب وارد شد و به همه یه لیوان پر از ویسکی داد ،می دونستم که اینا هیچ کدوم ظرفیت خوردن این ویسکی رو ندارن ، اون پسره هم گیتار می خواست برامون بزنه هی بی خود بهونه می یورد که نمی دونم ناخن ندارم ، نمی دونم نتامو نیوردم و این بود که کاترین از من خواست تا براشون گیتار بزنم و این شد که من شروع کردم به گیتار زدنو و خوندن ،حالابگذریم از این که یکی می گفت ترکی بزن ، اون یکی عربی میخواست ، و کاترین دنبال فارسی بود و اون یکی هم دنبال ابی و داریوش بود و من هم کارم شده بود فقط زدن ولی هی می دیدم که لیوانا هی پرو خالی می شدن و عاقبت اون چیزی که نمی خواستم بشه شد و این شد که آخر شب تنها من و ندا تو اون جمع آدم هوشیار بودیم ، یکی تو توالت داشت بالا میاورد ، یکی خوابیده بود ، یکی داشت تو آشپزخونه رو به گند می کشید ، و یکی داشت در غم یکی آواز می خوند و دیگری داشت گریه می کرد و این بود که منو ندا تنها تو اون جمع تو سرمون می زدیم که حالا کی می خواد اینارو برسونه به خونشون ، تو این فکر بودیم که کامی پاشو تو یه کفش کرده بود که من با ماشینم همه رو به خونه می رسونم در حالی که رو پاهاش بند نبود ، تازه اون موقع شب هم حتما یه کاری دست خودشوو مردم می داد من بهش گفتم که کامی من می رسونم نمی خواد تو این کارو بکنی ، ولی هی پاشو تو یه کفش کرده بود که نمی شه تو مهمونی ، من خودم همه رو می رسونم که یکدفعه افتاد رو زمین و خوابش برد و خیالم ازش راحت شد و زود به ندا گفتم که زود تو مانتو های اینارو بپشون من همه رو می برم و می رسونم به خونشون ، حالا بگذریم که چطوری این لند هورارو تا ماشین کشونیم و ندا با چه بدبختی مانتو های دخترارو تو تنشون کرد ، در حالی که همشون می گفتن ما راضی به زحمت شما نیستم ، خودمون به خونه می ریم و تازه من مهسارو از سر کوچه گرفتم که داشت پیاده تو اون وضعیت به خونشون می رفت در حالی که درست می رفت تو کلانتری محل، و من با چه بدبختی اینارو به خونهاشون رسوندم و چه حرفا و فوحش ها که از این ها و خانوادهاشون که نشنیدم ، تازه اون بلوز و شلواری که براشون اون قدر پول بالاشون داده بودم پر از استفراغ لندهورا بود و این بود که من و ندا اون شب تا ساعت 3 تو سرویس دادن به این موجودات بودیم و چه دلهوره های که نکشیدم که یکدفعه نیروی انتظامی مارو نگیره ، و حالا بگذریم که ندای بدبخت چه ها نکشید ، ولی اگه اون شب نبود هممون تو دردسر می افتادیم . اینه که من دیگه دستمو داغ کردم که از این به بعد به پارتی نرم تا این بلاهای سرم نیاد ، اگرچه چیز خوبی که اون شب برام داشت این بود که با ندا سو تفاهومام رفع شد و ما از اون روز به بعد با هم دوست شدیم. ولی دیگه از این غلطا دیگه نمی کنم. □ نوشته شده در ساعت 4:29 AM توسط babak Thursday, September 25, 2003
● گرچه میدانم......
........................................................................................باز می رسد از آن دور قاصد کودکیش ،نگاه دارد مادر بزرگم به پنجره ای که من هر روز می گشایم تا مگر تنفس درختان کالبدش تازه کند. نمی دانم که چرا نگاهش به طاقچه اش ، اینچنین غمناک است. نمی دانم که چرا چشمهایش در راه است. و این است که من غمگینم که این چنین هر روز دارم می نگرم به صورتش و امروز قاصدکی خبر از آینه می آورد که چرا اینگونه تنها گشته ای و من باز نگاه در دستهایش دارم که چرا باید اینچنین رنجور است . که من را غمناکی مادر طاقتی نیست و اگر هم هست اشک چشمی نیست. که من را طاقت دیدن مردن قاصدک نیست ، اگر طاقچة مادر بزرگ چندان جای برای مردن نیست . و این است که دیریست من می گشایم پنجرة تنفس درختان را تا کالبدش تازه شود . گرچه می دانم که دیگر دیریست مادر بزرگی نیست که طاقچه تنفسی تازه کند. گر چه می دانم....... تقدیم به نگاه مادر بزرگم که دیریست نگاهش را پنجره نمی بیند که کالبدش تازه شود ، و تقدیم به تمام مادر بزرگهای که چشم در نگاه پنجره روزگار می گذرانند. ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() □ نوشته شده در ساعت 12:58 PM توسط babak Wednesday, September 24, 2003
● کاش اینجوری بود و میشد تو آینه واقعیت رو ندید .
........................................................................................کاش میشد..... ![]() □ نوشته شده در ساعت 9:04 AM توسط babak Tuesday, September 23, 2003
● و اینه که من چشم در راهم ای هم و طن
........................................................................................وقتی خودتی و زندگی به این می رسی که ، وقتی صبح از خواب پامیشی فکر می کنی که امروز بلکه بتونی واقعا زندگی کنی و با این امید نعش تو به حموم می ندازی ولی چشات اصلا حال ندارن ، اونا فقط دنبال خوابند ولی تو نمی تونی که بخوابی چون کار داری ، زیر آب داری از این همه خستگی وا میدی ولی باز شامپورو پیدا می کنی و با هزار بدبختی به سروصورت می کشی و بعد خودتو زیر آب ول می دی که بلکه تمیز شی و اینه که خودتو زیر حوله می بینی و نگاهت همچنان نعشیه ولی باز خودتو از حموم بیرون می کشی تا مگه با یه چای سر حال بیای ، بعد ساعت با نگاهش بهت داد می زنه که بابا دیر شد ، این حرفش از فوش هم بدتره ، خیلی دلم می خوام که بزنم اون عقربه هاش بیوفته تو دهنش تا دیگه از این دادا نزنه ، ولی به خودم می گم که ای بابا برو دیگه دیونه ، چایرو خورده و نخورده خودمو می ندازم به کوچه که همیشه یه شکله ، خودش می دونه که خیلی ازش بدم می یاد و هر روز هزارتا بهش فوش می دم ولی خوبم میدونم که اون هم از من دلی خوشی نداره ولی خودمون هم می دونیم که چاره ای جز کنار اومدن با همو نداریم ، راستش پیاده می رم تا سرکوچه تا یه تاکس منو برسونه شرکتی که از زندان هم بدتره ، و باز هم میرسم به پشت میزی که دیروز رهاش کردم ، تا مگر بمیره و از دستش راهتشم ولی افسوس که من می میرم و اون نمی میره و بعد پشتش مثل یه مرده پیچ می خرم و از شیشه به بیرون نگاه می کنم تا مگر زندگیو ببینم که چطوری می گذره و به پایان می رسه ، و تو این فکرم که نگاه به پنجره دارم تا مگر گذران زندگیو تو نگاه داشته باشم و به این امید داشته باشم که دارم زندگی می کنم ولی می دونم که چه بیهوده دارم فکر می کنم تا اینکه صدای زنگ تلفن منو به خودم میاره که تو هنوز هم تو این دنیا داری زندگی می کنی ، و اینه که بی اختیار الو می گم تا مگر با صدا ها زندگیم بگذره و آیندم رقم بخوره و اینه که برای فروش یه جنسی هزارن بار دروغ می گم تا کاغذ های بی ارزشی که اسمشو گذاشتم پول منو خوشحال کنه ، ولی چه بیهوده که بازی گنجشک لب در مغازه زیباتر از هر زندگی که با دروغ ما ساخته شده و اینه که بی اختیار از در مغازه به بیرون نگاه دارم و این گونه چشم در راهم تا مگر نگاه یه کس مرا به دنیای غیر از اینجا اورد تا بشود به خودم زندگی را بفهمانم که این زندگی نیست و اینه که اینچنین به خود می فهمانم که تو مجبوری به زندگی تا مگر...... و من را باز صدای زنگ تلفن به خود می آورد و بی اختیار من بسوی آن می روم که دروغ بگویم و این بار آن صدای آشناست که من را به زندگی باز می آورد ، تا اینگونه با عشق به زندگی ادامه دهم. و باز فردا از خواب بلند می شوم و با هزارن امید خود را به درون حمام میاندازم تا............ و من اینچنین زنده ام .......... □ نوشته شده در ساعت 11:22 AM توسط babak Monday, September 22, 2003
● تو ایران زن این معنی رو میده
........................................................................................قابل توجه مولاها که این بلرو سر ما اوردید ![]() □ نوشته شده در ساعت 4:27 AM توسط babak Sunday, September 21, 2003
● کاش میشد، در پستوی تنهایو غم از آفتاب گریخت و
از پنجره ای که از نگاه تو باز می شود ،نوری تابناک دیده گانم را می گرفت . تا مگر تنهایم در این اتاق قیمتی داشت و تو از آن پنجره می دانستی که چه می کشم کاش می دانستی...... کاش میشد از پل تنهایم اینچنین تنها نمی گذشتم و عقلا آن نگاهت را از من دریغ نمی داشتی که من تنهایم که اینچنین می گذرم بی صدا و بی ترانه کاش میشد آن نگاهت را از من دریغ نمی داشتی کاش میشد..... □ نوشته شده در ساعت 9:25 AM توسط babak
● اگه شجاعتشو داری بنویس
........................................................................................اگه من در مورد یک وبلاگ انتقاد کنم شما همتون می گید که من حتما یه خایه مالم ، یا یه مذهبی یا هر چیزی که تو مغزتون می تونید در مورد من تجسم کنید که مر بوط به دین باشه ولی اون کسانی که وبلاگ منو می خونن حتما میدونن که من یه لایکم که دوست دارم کشور خودمو از دست یه مشت مولا و اشغال که کشورمرو به گند کشیدن نجات دهم و به این اعتقاد دارم نوشته های ما جماعت وبلاگ نویس می تونه رو جماعتی که اصلا تو این باغا نیستن و یا به قول دوستانم اهل بهشتو جهنمن رو از این جهالتی که به اون گرفتارن اثر بخش باشه. ولی چطوری میشه این کارو انجام داد تا مردم ما به یه نگرشی در مورد دنیای پیرامون خودشون برسن که این بحث جداگانه ایه که بعدن در موردش مفصل می نویسم . اما من در مورد وبلاگ این زنه می خوام بنویسم که اسمشو گذاشته" فاحشه" و در مورد خودش و اتفاقاتی که در زندگی روزانش در تهران براش اتفاق افتاده رو با آب و تاب در وبش می نویسه که نویسندة این وبلاگ که یه خانومه خودشو این جوری معرفی می کنه که "بی عشق می تونم زندگی کنم ولی بی عشق هرگز" ، ولی از نوشته ها ش این موضوع پیدا نیست ،چون باید گفت که این خانوم فقط دوست داره در چشم مردم و اون کسانی که وبلاگشو می خونن به چشم انسانی باشه که اونجوری می خواد که زندگی می کنه و در این راه اون چیزای رو می نویسه که تو زندگی هر جونی کمتر این کارا به چشم می یاد یا اگر هم باشه نه به اندازة کارهای این خانوم نیست ،حالا اگر بیایم به این نتیجه برسیم که چرا یک شخصی که از امکانات خوبی برای زندگی در این کشور برخورداره ،باید فاحشه گریروبه عنوان اسمی که کمتردختری اگر هم این کاره باشه رو خودش می زاره و اونو با بوقو زورنا تو چشم مردم کنه که من این جوریم و هیچ کسی حتی فاحشه ها هم به مادرشون در مقابل پاسخ به یک ابله لقب فاحشه نمی ده که این خانوم می تونه با خونسردی بده . البته بگم که من خیلی وقته که نوشته های این خانومو می خونم همیشه از خودم می پرسم که چرا با ید یک فرد که افکار بسیار خوبی در مورد همه چیز داره بخواد در چشم مردم به عنوان "فاحشه" یا کسی که می تونه در ایران بر خلاف جهت آب شنا کنه و کارهای ازش بر می یاد که کمتر کسی حتی اگه مرد هم باشه می تونه این کارا رو بکنه . بعد به این می رسم که آره اگه تو تهران بشینی و از بهترین امکانات برخوردار باشی و تو جیبت هزاریا سر ریز کنن و تو کیفت هم یه موبایل هی در حال زنگ زدن باشه و در بهترین جای شهر هم خونة چند میلیاردی داشته باشی و اطرافیانت هم لوسانجلسی زاده ودوبی گرد باشن ، من هم که باشم روزی دو سه گالن مشروب هم جواب گوم نیست و چه برسه به این که بترسم از این که لفظ" فاحشه "رو خودمو مادرم بزارم ،چون عقلا زندگیم اینجوری خیلی برام لذت بخش می شه چون دیگه مجبور نیستم که سالهای زندگیمو تو دانشگاه صرف یاد گیری مطالبی کنم که آخرش یه مدرک بگیرم و برم تو جامعه و برای زنده موندن خودم کار کنم ، آره اگر من هم این شرایطی برام وجود داشت و دیگه مولاو جهنمو بهشتو دینو مذهب برام پشیزی ارزش نداشت و انوقته که می گفتم به "کونم که تو مسلمونی من نیستم "(نقل قول از وبلاگ این خانوم). آره وقتی به خودم نگاه می کنم که آره من هم مثل این خانومم که یه روزی تو کلاس ما یه آشغال بلند شدو به من گفت :" تو شناسنامة شما فقط نام مسلمانی وجود داره و اگر دست من بود کشتن تو برام یه شرف بود "و این بود که جز نگاه کردن به طرف جوابی برای طرف نداشتم چون من اینجوری زندگیو گذرندن برام خوبه و ذاتن دوست دارم که تو ملا عام مبارزه کنم و این راه من که نه راه تمام اون دانشجوهایه که هر روز تو دانشگاه باهاشون برخورد می کنم و از این مبارزه احساس رضایت می کنیم. و اما اگه بخواهیم نوشته های این خانوم رو به عنوان یک راه مبارزه در نظر بگیریم ، منو به یاد مبارزه ای به نامم مبارزة منفی می ندازه که ما تو دانشگاه یه زمانی از این راه استفاده می کردیم که اثرات خوبی برای ما داشت ، ولی چیزی که هست اینه که همة بچه های این دوره زمونه ویسکس میخورن اون هم نه یکی دوتا لیوان بلکه اونقدر که میشه گفت در مقابل این خانوم هیچوقت کم نمی یارن اون هم بدون نوشابه ، چون این یه مبارزة منفیه در راه آزادی مملاکت و ایرانی جماعت چه زن و چه بچه تو این کار خیلی خبره شدن ، مثلا این ریشای بزی یا این لباسهای با رنگ های روشن یا آرایشهای که امروزه زنها برای خرید روزانه هم به کار می برند و تا منی که وقتی وارد دانشگاه می شم متلک دربان دانشگاه رو می شنوم که می گه مگه اینجا لوسانجلسه پسر ولی این برام خیلی خوش می یاد وقتی می بینم این مسلمونا داره کونشون پاره میشه وقتی مارو اینجوری می بینن و این برام خیلی ارزش داره ، ولی می خوام چیزایرو براتون بنویسم تا بدونید که تو ایران همه مثل تهرانیا نیستن که زندگیشون پر از خوشی و پول باشه. چون پدر من تو تبریز شرکت ساختمانی داره یه روزی عصر زمانی که همه رفته بودن وتنها منو یک مهندس شرکت تو دفتر بودیم که زنگ در زده شد و من رفتم تا درو باز کنم ، چون اینجا یه شرکته ساختمانی هر از گاهی مهندسای که دنبال کار می گردن یه سری هم به اینجا می زن ، باز طبق معمول یکی از این مهندسای بود که دنبال کار می گشت ، یه جونن بیتو شش ، هفت ساله که از عینکش معلوم بود که خیلی با تجربست و چون ما اون روزا در به در دنبال یه مهندس سد سازی بودیم اوردمش تو و باهاش شروع پرسیدن سوابقش کردم که کجا کار کردی و در چه طرحای بودی و غیره بهم گفت : که از سربازیش شش روز مونده و الان هم تو یک طرح سپاه تو یه شهر اطراف تبریز داره سربازیشو می گذرونه ، چون از اونجا که اون طرحی که این مهندس توش کار می کرد طرح مهمی بود و از اونجای که سپاه هرکسیو تو طرحاش به کار نمی گیره ، مگر طرف خیلی کار دون باشه برام سوائل پیش اومد که چرا سپاه این فردو برای خودش نگه نمی داره ، و چون خودش گفت که سپاه حاظر شده براش پول خوبی بده اگر تو این طرح براش کار کنه ، ازش پرسیدم که چرا با این حقوق بالا براشون کار نمی کنی که اولین بار جوابی بهم نداد ولی وقتی با اصرار من مواجه شد بهم گفت : اونجای که من کار می کنم در اطرافش یک روستای است که مردمش در فقر کاملا و چون خشکسالی تو منطقه است و کشاورزی و دامداری وجود نداره مردم اون روستا همگی تو اون سد کار می کنن تا مگر زنده بمونن. و چون کاری تو شهر های اطراف هم و جود نداره مردم این روستا باید تو اونجا کار کنن ، می گفت رئیس کارگاه ما که یه سرهنگ با این افراد قرارداد می بنده و به اونا می گه که به شما روزی سهزارتومن حقوق می دم و این روستائیهارو مجبور می کنه که قراردادهای خالی رو امضاء کنن که هیچ چیزی تو اونا نوشته نشده و خودش در قرارداد این افراد مثلا سهزارتومنو می کنه هزاروپونصد و سر برج به این کارگرای بدبخت از روزی هزاروپونصدحقوق می ده و اگه کارگری مثلا نود ساعت اضافه کاری کرده باشه از ساعتی دویست تومن ، نود ساعتو نصف می کنه و به ساعتی کار طاقت فرسای اونجا فقط صد تومن می ده ، و بعد این مهندس بهم گفت :که گاهی این کارگرا میان پیش من و بهم می گن که بچه های ما میوه و شیرینی و سال به سال تو ایام عید می بنن چه برسه به لباسها نو می گفت: که حتی مردهای چهل ساله و بالاتر پیشش گریه کردن که ما حتی سال به سال هم گوشت تو سفره مون نیست می گفت: وقتی بهشون یاد میدم که نباید قرادادهای بی نوشته رو امضاء کنن ، و وقتی می رن پیش سرهنگه که قرارداد امضاء کنن وقتی به اون می گنن که توافقشونو تو قرارداد بنویسه تا امضاءکنن انوقت سرهنگ بهشون می گه که یا امضاء می کنید یا بهتون کار نمی دم و چون این افراد افراد بدبختی هستن و اگه کار نکنن بچه هاشون گرسنه می مونن مجبور به امضاء میشن و کار می کنن تا زنده بمونن. مهندس می گفت :به عنوان یک انسان از خودم بدم می یاد که تو اون طرح کار می کنم ، می گفت گاهی تو اطاقم گریه می کنم و که چرا نمی تونم برای این کارگرا کاری بکنم ، می گفت: که حالا این کثافت هر روز یه ماشین پاترول می فرسته دنبال یه مولا تا بیاد و از رکتی سه هزارتومن برای اونا نماز بخونه میگفت: من چطوری تو نگاه این مردم نگاه کنم و از اونا انتظار کار کردن داشته باشم و به اونا دستور بدم و تو خودم احساس مهندس بودن داشته باشم و اون حقوق بالا رو هم بگیرم ، می گفت: من یک لحظه هم اونجا نمی مونم چون من از نگاه این مردم می خوام فرار کنم تا اون نگاه های که ازم کمک می خوان رو نبینم و اینه که می خوام حقوق کم بگیرم ولی اون نگاهارو نبینم. حالا من هی تو وبلاگم براتون از خوش گذرونیام وپارتی های که رفتم و ویسکی خوردنم براتون بنویسم و بعد cino بنویسم can ، وخوش باشم که چه زندگانی رو دارم می گذرونم که هیچ کسی نمی گذرونه ، باید اعتراف کنم که آره من هم این زندگی رو نمی گذرونم و دلم هم نمی یاد بگذرونم ، اگه امکانات من از مردم بیشتره نباید در خودم این احساسو داشته باشم که همه مثل منن و همه از اینترنتو ، ماشین های اونچنانیو ، زندگی اونچنانی برخوردارن منیکه این امکاناتو دارم وعقلا چند نفری هم نوشته هامو می خونن باید از این فرصت استفاده کنم و بگم و داد بزنم که چرا باید حق این مردم باید ضایع بشه و بزنم تو دهنه اون اشغالای که تو این کشور اسلام رو برای خودشون سپر کردن ، اگه منو تو این کارو نکنیم پس کی کنه و کی این مملاکت رو از این فلاکت و از اون نگاهای که مهندس می گفت نجات بده. بابا من می گم وقتی شما قلمی داری که واقعا زیباست و پر محتوا چرا از چیزای می نویسی که ارزشش عین تنقلاتیه که ما می بریم تو سینما تا موقع فیلم نگاه کردن استفاده بکنیم ، بیاید چیزای بنویسیم که روزگاری مردم به خاطر این نوشته ها بر ما درود بفرستن و به خاطر جسارت ما اسامی مارو در یادها نگه دارن تاتوانسته باشیم احساس کنیم که مفید بوده ایم ، اگر هم ویسکی 20 هزار تومنیو می تونیم بخوریم باید بدونیم که بچه های تو این مملاکت کیف هزار تومنی ندارن تا با اون اول مهر برن سر کلاسشون ، اگه تو می تونی تو تهران این جوری زندگی کنی پس برات رفتن به خارج و زندگی پر از ویسکی داشتن هم برات آسونه و وقت تلف کردنت اینجا معنای برات نداره ، مگه این که دل چندتا از جونارو آب کنی و خودت از چرندیاتت کیف کنی. ما دانشجو برای ویسکی و آب جو مبارزه نمی کنیم ما مبارزه می کنیم تا ایرانی از دسته هر چی فاحشه و آشغال که این کشورو به گند کشیدن رهای داشته باشه تا با افتخار ایرانی سرشو بلند کنه ، و بگه من ایرانیم ، و زنای ما از هر چی روسری و غیره و دین رهای پیدا کنن تا مگر فاحشه ها کمتر شن. امید وارم اون خانوم از دست من ناراحت نشه ، چون به قول یه عزیز که می گه "آدما ای آدمای روزگار،چی می مونه از شما یادگار". چون من تو این راه دوستانم رو از دست دادم ، دوستانی چون "فهیمه کاهیدانی" که هیچ وقت نام فاحشه رو خودش نذاشت و مثل یه انسان بزرگ مبارزه کرد و با افتخار تمام مرد و رفت تا ما بفهمیم که ایرانی یک فاحشه نیست. □ نوشته شده در ساعت 3:39 AM توسط babak
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |