|
|
Tuesday, August 12, 2003
........................................................................................ Monday, August 11, 2003
● این هم تقدیم به تمام دوست دخترا و دوست پسراو الا خصوص دوست دختر خودم
□ نوشته شده در ساعت 3:58 AM توسط babak
● به یاد ندا خانوم که چندی نیست
........................................................................................قابل توجه دانشجويانعمران بی خود نيست که دائماً در حال مشروط شدنيد. بگو ماشاالله صاحبش خيرشو ببينه ما که بخيل نيستيم ![]() □ نوشته شده در ساعت 3:21 AM توسط babak Sunday, August 10, 2003
● یه راست واصل میشی به جهنم ها!!!!
........................................................................................من یکی از اونای بودم که وقتی وارد یه مدرسه ای می شدم اولین کسی که ناظم مدرسه اسمشو از بر می شد اسم من بود ، من هیچ وقت یه جا بند نبودم وهمیشه تو بازی گوشیو ورجه،ورجه کردن بودن (به قول ننه:تو شیطونو درس میدی)و این باعث میشد که من تابان اینو بدم چون هر چی تو مدرسه اتفاق می افتاد این پای ما هم تو اونجا یه نقشی داشت و اگه هم کار من نبود ناظمه منو تنبیه می کرد که باز دسته گل آب دادی و زدی به چاک و من هم که مسخره کردن ناظم رو خیلی دوست داشتم می گفتم: اجازه آقا"زدن به چاک یعنی چی؟" ، با این سوائل مثل اینکه به یه انبار پر از باروت کبریت بزنی ، ناظم از جاش در می رفت و حسابی انتقام این پرسشو از من می گرفت که هیچ فرداش هم یه زهر چشم حسابی از من می گرفت که دیگه فیللم یاد هندستون نکنه ، ولی مگه منو میشد با این کارا آروم کرد و بعد از چند روزی که آبا از آسیاب می افتاد و از عصبانیت ناظم کم میشد، باز می شدم اون آتیش پاره و همه جا رو می ریختم به هم ، واین برام شده عادتی که وارد هر مدرسة جدیدی میشدم ادامه پیدا می کرد . اما مشکل من از یه جای دیگه آب می خورد و که پامو تو کلاس عربی و قرآن تو گل می موند ، چون من تو این دوتا درس همیشه یه پام لنگ بود و اگه تو ریاضی نمرة بالای می یاوردم تو این دو درس همیشه نمرات آخر کلاس مال بندة حقیر بود ، بابا دست ما که نبود این دو درس تو کلة ما نمی رفت که نمی رفت و اصلا قصد رفتن هم نداشت که نداشت و من همیشه آخر سال کابوس میشد برام نمره آوردن تو این دو تا درس و همیشه یه نمرة 10 برام کمتر از یه بیست تو این دو تا درس ، نبود. یادمه اون روزا مادرم که اومده بود به مدرسه و ناظم طبق عادتش داشت برای مادرم از دسته گلا های من برای مادرم دسته گل می ساخت و با اون حرارتش نگرانهای خودشو در مورد من به اظهار مادرم می رسوند و هی تو چشم مادرم می کرد که این وظیفة من که... که در این موقعه معلم قرآن من مثل خروس بی محل وارد جمع شد و تا منو دید رو به مادر من کردو گفت :خانوم شما تو خونه به این پسر درس بی دینی میدین که حتی یه کلمه از قرانو ایشون نمی تونه درست بخونه مادرم شده بود مثل یه گوجه فرنگی و نمی دونست چی بگه و معلم قرآن با اون ادا و اطوارش شروع کرد به نطقش که گوش هر بنی آدمی رو کر می کرد و از کا رهای من در کلاس می گفت: که حتی من نتونستم بسم الله و درست تلفظ کنم و معلم در مورد گناه های من که با نادرست خوندن قرآن در دفتر اعمال من به ثبت می رسید ، اظهار نگرانی می کرد و می گفت دامن گناه این بچه پای من رو هم می گیره، که هیچ پای شما رو هم می گیره. و در آخر چون معلم قرآن خواست آخرین تیر ترکشو به سوی من رها کنه و منو در بین همه معلم ها ذلیل کنه رو به من کرد و پیش اون همه معلم گفت: پسر یه سوائل ازت می کنم آگه درست جواب بدی آخر سال بهت بیست میدم، که هیچ یه جایزه هم بهت می دم و در حالی که به خودش خیلی مطمئن بود گفت: پسر بگو ببینم که کوچکترین سورة قرآن چیه و من چون از قبل منتظر این سوائل بودم گفتم:"آقا اجازه ، سورة بقره" ، مثل اینکه به جمع یه بمب کاتیو شای حاوی خنده بزنی همه معلم ها زدن زیر خنده که هیچ ، داشتن از خنده هم روده بور میشدن و تو این میون فقط مادر و معلم قرآن که از این خنده بی بهره بودن ،که در این موقعه معلم با عصبانیت رو به همه کرد و گفت :"آقایون نخندین ، کجای این خنده داره که شما می خندین"و با این کار معلم ریاضی در همون حال خنده رو به معلم قرآن کرد و گفت: آقای قاسمی ازش بپرسین ببینین خدا چند تاست که با این پرسش من هم خندم گرفت و من هم با جمع زدم زیر خنده و تا می تونستم خندیدم که تا چشم افتاد به آقای قاسمی از شدت خندم کمتر شد مثل اینکه یه زهر مار می بینم و در این حال بود که آقای قاسمی رو به من کرد و گفت :"آره بخند بچه ، با این هیکلت(چون قدم اون زمان بلند بود) خجالت نمی کشی اینا دارن به تو می خندن و توی که تواین میون میری تو جهنم"و با عصبانیت از دفتر زد بیرون ، جالب اینجا بود که همه به خاطر این خندیدن از من تشکر کردن حتی آقای ناظم که با من مثل تامو جری بود . ولی من تو کتم این درسا نمی رفت که نمی رفت ، چون من از این درسا رو اصلا قبول نمی کردم و بهشون اصلا اعتقاد نداشتم و این بود که موقعة نماز هم من همیشه مثل یه قاتل فراری همیشه در حال فرار بودم و همیشه به خاطر این همیشه انظبات من 5 نمره از بقیه کمتر داشت . اما همیشه از این موضوع که تو آخر سال و تو جشنا از من به خاطر اینکه نمراتم تو ریاضی و علوم تجربی بالاتر از همه بود تقدیر نمی شد و به جای من ازکودنای کلاس ما که قرآنو با اون صداشون می خوندن، تقدیر میشد ،ناراحت میشدم و من هم تلافی این کارو سر کودنای کلاس خالی می کردم تا درس عبرتی براشون بشه ولی فرداش به جای اون ناظم تلافی این کارو سرم در می یاورد ولی عیبی برام نداشت چون این کار کیف داشت. حالا که به خودم نگاه می کنم می بینم که بچه های این دوره و زمونه خیلی تغییر کردن و همشون شدن همون کودنای کلاس ما که همیشه ازشون بدم میومد ،برای یه کسی که نه دیدن و نه می شناسن دارن تو سرو کولشون می زن و هی از دینو وجهنمو بهشت دارن برای خودشون آینده می سازن ، که هیچ وظیفة خودشون هم می دون که مردمو به خدا بخونن و هی از آخرت برای مردم ساده مثل آقای قاسمی رجز بخونن. اگه این چیزارو که من نوشتم باور کنید مثل این زن میشید که تو این زیر عکسشو انداختم ،باور کنید این زن یه روزی برا خودش گوگوش بود ،ولی چون به حرفای بچه های بدی مثل من گوش کرد شد این: □ نوشته شده در ساعت 4:21 AM توسط babak
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |