Monday, May 05, 2003

فردا روشن هست ای همشهری
شاید در تاریخ یک کشور،زنان و مردانی چون زاپاتا یا گاندی
یا بابک خرمدین و یا زنانی چون زتکین یاماریا کوری به خاطر
قهرمانی ها و خدماتی که برای بشریت انجام داده اند،مورد تمجید
جوامع بشری و تمامی ملت ها باشند و این جای انکاری ندارد. و
هیچ کس علامت سوالی در مقابل کار های که این افراد برای
بشریت انجام داده اند، قرار نمی دهد.
اما در این میان در بین جوامع بشری ، زنان و مردانی گمنام پای به
عرصة وجود گذاشته اند(که بسیاری از این افراد به سن میانسالی هم نرسیدن)
و خدماتی عظیم برای جوامع خود انجام داده اند که باعث ایجاد تحولات عظیم در
کشورشان شده اند.به طوری که در این مورد مردم خود را همیشه مدیون
این سربازان گمنام میدانند که از طرف آنها ،این انسانهای بزرگ در پی احقاق
حقوق مردم هستن. به گونه ای که دانشمند بزرگی چون نیوتن ،اینگونه دین خود را به
ارشمیدس بیان می کنند"اگر من توانسته ام بیشتر از دیگران چیز ها را ببینم(کشف کنم)
به واسطة آن است که بر شاخهای غولهای چون ارشمیدس ایستادهام".
ولی کمتر کسی اسامی این انسانهای بزرگ را به خاطردارد و
سالروز این انسانهای بزرگ گرامی داشته می شود. بسیاری
از این انسانهای بزرگ، چه بسا به خاطر آرمانهای خود و دفاع از حق
به طرز فجیعی در خلوت زندگی را به درود گفته اند به گونه ای که
حتی برای این افراد مزاری هم در نظر گرفته نشده و حتی مادر و پدرانشان
از حق دانستن مزار فرزندان هم محروم شده اند.
می توان به بسیاری از زنان و مردان آزادی خواه الجزایر،زنان و مردان حامیان
زاپاتا ، مردانی و زنان پارتیزان در جنگ جهانی دوم،و مردان پولادین سیاه پوست
حامی نلسون ماندلا درآفریقای جنوبی،و مردان و زنان که باعث شدند انقلاب کبیر
فرانسه به وقوع بپیوند، و یا در کشور خودمان دانشجویان قهرمانی که برای آزادی کشورمان
در حال مبارزه هستند و بسیاری از آنها همکنون در زندان به سر می برند
اشاره کرد که خون بهای این افراد، امروزه موجب شده که نسلهای آینده
در راحتی و آرامش زندگی کنند.
شاید از خود بپرسید که
چرا آیا این انسانها با این روح بزرگ، زندگی خود را چنین به سادگی از دست می دهند.
(که امیدوارم از خود این سوائل را نکنید) که اگر از خود این سوائل را بکنید
یا شما معنای آرمان را نمی دانید یا فاقد حس مبارزه برای بدست آوردن حق
خود هستید و این برای یک مملکت بسیار خطرناک هست که فاقد انسانهای
با حس عدالت خواهی باشند.
"نشسته بود رو سطح بتونی که نمناک هم بود و بوی بدی هم می داد و
زول زده بود به دیوار مقابلش که از هر کس که چند صباحی مهمون اینجا بوده یه
چیزی نوشته داشت.
به فکرش رسید که بره بیرون و توی بهار در زیر سایه یه درخت یه کم
آرامش رو تجربه کنه ،ولی یکدفعه یادش اومد که تو زندونه.و هیچ جا
نمی تونه بره.نه می تونست گریه کنه و نه می تونست داد بزنه ،چون وقتی
پا در این راه گذاشته بود این کلمات رو دور ریخته بود از ذهنش، و به خودش قول داده بود که
هیچ وقت گریه نکنه.تمام وجودش از شکنجه ای که دیروز شده بود درد می کرد.
ولی یک کلمه حرف نزده بود و این شکنجه ها براش عادی شده بود.تو
دیوار سلول دو در یک متری،یک قطعه شعر نظرش رو جلب کرد ،به
نظر می رسید که با ناخن نوشته بودن.به خودش گفت حتما کار یکی مثل منه که دختر هم بوده.
تو ته دلش امیدی پیدا شد که تو این راه تنها نیست و راهو کج نیومده،چون خیلی وقته که از
وقتی به این زندون اومده ،انسانی رو به جز مامور شکنجش ندیده.فکر می کرد که چقدر تو این راه تنهاست .
شبا در حالی که می خواست گریه کنه ،از خدا شکوه می کرد که چرا در حالی که باید تو
این سن تو لباس عروس باشه،باید تو سلولی باشه که وقتی دو قدم بر می داشت تموم می شد.
از خدا شکوه می کرد که چرا تنهاش گذاشته و چرا تو این راه تنهاست.دیشب کم مونده بود
که غرورش رو بشکنه، زیر دستو پای یه چند تا مرد بی غریتی که شرم نمی کنن دست رو
یه زن بلند می کنن ، ولی یک دفعه نگاه دختر بچه ای که بیرون در دانشگاه التماس می کرد
تا از اون یه آدامس بگیره ، به یادش اومد . نگاه دختره اونقدر حرف برا گفتن داشت که زندگی
فهمینه رو از این رو به اون رو کنه. از این نگاه بود که شد زنی که حتی زتکین هم تو اراده هم
به پاش نمی رسید.ولی باز هم به خودش گفت :عیبی نداره سرنوشت ما رو هم این طوری نوشتن.
ولی شکنجه شدن خیلی سخته،در حالی که به خودش این حرفو می زد ،شعری که تو دل دیوار
کنده کاری شده بود رو زمزمه کرد."اگه نگاهت دوخت شده به رو سیاهی این دیوار سلول، بدون
که فردا روشن تر از هر زمون خواهد بود ،اگه تحمل کنی همشهری""شبها ،روز میشن و هیچ چیزی تورو از یاد نخواه برد،اگه چشات از اشک پر میشن"
هیچ چیز حتی شکنجه ها هم به اندازة این تنهای اذیتش نمی کرد.به خودش گفت که نامردا حتی یه
پنجرة کوچک برای این سلول نذاشتن،می خوان با این کارا منو بشکنن ولی نمی تونن.ولی هنوز هم
دلش مادرشو می خواست که فقط دستشو لمس کنه و بوسه ای به اون دستش بزنه و پدرشو می خواست
که مثل بچگی هاش که وقتی اونو می دید، دستش رو بگیره و احساس امنیت رو تجربه کنه.تو همین فکرا بود که
در زندان با اون شرگو ،شروگش باز شد .هر وقت اینصدا رو میشنید، می دونست که باز دوباره شکنجش می کنن.
همون مرد تنومند که همیشه می یاد و مبردش به اتاق بازپرسی ،بود .ولی خیلی براش عجیب بود چون تو این ساعت شب
یعنی اول شب اونو به بازپرسی نمی بردن(البته اونو همیشه هر نیم ساعت به نیم ساعت از خواب می کردن تا
نتونه استراحت کنه ،چون این خودش یه نوع شکنجه است که گشتاپوي آلمان نازی برای اعتراف گیری ازش استفاده می کرد)البته بعضی از
موقعه ها اونو نیمه های شب هم به باز پرسی می بردن ولی این ساعت شب امکان نداشت.مرد جلو اومد و مثل همیشه از موهاش گرفت و
فهیمه رو در این حالت به بیرون سلول کشید،در زندونو بست و چشاشو با یه پارچه پوشوند .نمی دونست کجا میره ولی فکر می کرد
به اتاق باز جویی میبرنش. بعد از چند دقیقه راه رفتن ایستادن، دری باز شد ولی به نظرش اومد صدای همون در اتاق بازپرسی
نیست.قلبش شروع کرد به تیپ تاپ به طوری که از وقتی
بازداشت شده بود این حالت بهش دست نداده بود.مرده اونو به جای هل داد که به نظرش نرم بود.مثل اینکه رو یه تخت خواب بود.آره رو یه
تخت خواب بود.خیلی وقت بود که نرمیش از یادش رفته بود.فکرش از کار افتاده بود. نمی دونست که چرا باید اونو
تو اینجا باز جویی کنن.در باز شد و صدای پای یه نفر شنیده می شد که پشت سرش درو قفل می کرد.قلبش از جاش کم مونده بود در بیاد.
معلوم بود که صدای پای یه مرده.از جاش به سختی بلند شد و گفت: من کجام .هی شما کی هستین .بازم بازپرسی.ولی
صدای از مرده شنیده نمی شد.حتی یک کلمه .یکدفعه همون مرده هلش داد به روی تخت خواب و شروع کرد به باز کردن دگمه های
مانتوش.اصلا دلیل این کارو نمی دونست ولی احساس بدی تو و جودش بود. وقتی مرد مانتو رو از تن فهیمه خارج کرد،فهیمه فریاد
زد :"چی کار می کنی نامرد".ولی باز صدای نمی یومد.دستاش از پشت بسته شده بود و هر چه قدر تلاش کرد تا دستاشو آزاد
کنه،ولی نتونست. تا اینکه زبری دست مردو تو سینش حس کرد.این بود که فهمید چه بلای می خواد سرش بیاد.این دیگه شکنجه
نبود،این دیگه باز پرسی نبود،اسم این رو هیچ چیز نمی تونست بذاره.از مرد خواهش کرد که این کارو نکنه ولی مرده گوشش بدهکار
نبود.دیگه تو بدنش لباسی نبود.این بود که شروع کرد به گریه کردن و از مرد خواهش کرد تا این کارو نکنه(به خاطر احترام به مقام بزرگ
این دختر دانشجوی ایرانی از بکار بردن کلمة تجاوز خوداری می کنم.باید اضافه شود که نویسنده از نوشتن این کلمه بسیار شرمسار است.)
ولی دیگه کار از کار گذشته بود.هر چقدر تقلا کرد تا خودشو از دست اون نجات بده ،ولی با دست بسته هیچ کاری نمی تونست کنه،تا از دست
این مرد رها شه.مرد تا صبح .......(به عنوان نویسنده دیگر قادر به نوشتن دنبالة مطلب نیستم).
وقتی به هوش اومد که رو کف سلول خودش افتاده بود . به فکرش بلای که دیشب به سرش اومده بود،رسید.از خودش بدش می اومد .دیگه
نمی تونست به خودش نگاه کنه .حتی از دیوار زندان هم خجالت می کشید . از جاش بلند شد ،در حالی که سرش رو به زیر انداخته بود.
لباساش رو که کف سلول افتاده بود رو برداشت و پوشیدواین بار از ته دل گریه کرد.غرورش شکسته شده بود و دیگه باورش هم براش
سخت بود که باور کنه قضیه دیشب یک واقعیته.خیلی دلش می خواست تا قضیه دیشب یک خواب باشه،ولی می دونست که این اتفاق یک خواب
نبود.رو زمین افتاد و دیگه آرمانهاشو خراب شده دید.دیگه حتی اگه از این جا زنده بر می گشت ، دیگه نمی تونست به صورت مادر
و پدرش نگاه کنه.
آرام صورت رنجور خودشو بلند کرد و به دیوار سلول فکر کرد که اگه زبون داشت چه حرفا برا گفتن نداشت.دلش می خواست تا بدونه این
دیوار ها چه چیز های رو دیدن و چه مردان و زنانی در این سلول با اونها دردودل کردن.ولی یکدفعه به نظرش رسید که دیوار از اون رو
بر می گردونه ،و به اون نگاه نمی کنه.باورش براش مشکل بود چون دیوار در پیشگاه این زن سر تعظیم فرود میآورد و در خاطراتش چنین
فردی را که مهمونش باشه به یاد نمی آورد.از نگاه این زن خجالت می کشید. که چقدر رو سیاه بود در مقابل این انسانهای بزرگ.ولی چقدر
به خودش می بالید که دیوار بخش سیاسی زندان رو تشکیل میداد.
فهیمه فکر کرد که دیگر اونمی تونه ،این لکة سیاه را از خودش پاک کنه.در این حال بود که به فکرش چیزی رسید.و این بار در حالی که گریه می کرد
لبخند زد.
در زندان با آن شرگ ورگش باز شد و همان مرد برای بردن فهیمه وارد سلول شد ، ولی خیلی متعجب شد چون فهیمه رو این جوری آماده برای
رفتن ندیده بود.دیوار سیاه زندان فکر می کرد دیگه از هم صحبتی با این زن بزرگ محروم خواهد شد.چون در نگاه فهیمه میدید که این رفتن دیگر
بازگشتی نخواهد داشت.
و دیواردیگر فهیمه را ندید .ولی می شنید که تمام ماموران زندان از زنی صحبت می کنن که در اتاق بازپرس خودسوزی کرده بود."
فهیمة کاهیدانی در تاریخ11 فروردین 1380 در زندان دست به خود سوزی زد.تا ما بدانیم که چه ها در مملکت ما می گذرد.شاید خیلی از شماها
حتی اسم این زن بزرگ را نشنیده باشید .اما به عنوان یک انسانی که این مطلب را خواندید ، باید صدای این زن بزرگ را در هنگامی که خود سوزی
می کرد شنیده باشید.بسیاری از فهیمة کاهیدانی ها زندگی را در زندانهای سیاسی به درود می گویند که ما هیچگاه اسم آنها را نشنیدهایم .ولی در کشور ما
چنین زنانی بودهاند و زندگی کرده اند و به خاطر آرمانهایشان از زندگی کردن با ما محروم شده اند.صدها هزار از این زنان و مردان بزرگ
هر روزه پا جای پای این زن قرار می دهند تا شاید روزنةای گوشده شود بر روی آیندگان.ولی باید بگویم که از مردمی شرم دارم که در مقابل
دانشگاه تهران نظاره گر کشته شدن جوانان خود بودن ،و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دادن.شرم دارم از مردهای که حتی ناخن زنان
بزرگی چون کاهیدانی هم نمی شوند.حتی از خودم هم شرم دارم.به خوبی به یاد دارم که در مقابل دانشگاه تهران مردم فقط نظاره گر قهرمانیهای
بچه های دختر و پسری بودن که در مقابل استبداد یک به یک در مقابل شیادان نظام قرار گرفته بودن.
این ادای دین من به عنوان یک دانشجوست،به پیشگاه این زن بزرگ جامعة ایرانی به نام فهیمة کاهیدانی.
روزی خواهد رسید که ما به پیشگاه این زن بزرگ درود خواهم فرستاد.به زودی



........................................................................................

Home