|
|
Monday, April 28, 2003
● دو پنجره
باورش برام مشکل بود. یعنی واقعیت داشت ، اونقدر آدم برای من اومده بودن. دخترو پسر، کیپ تا کیپ همه رو صندلی های آمفی تائتر دانشکدة پزشکی نشسته بودن و هی هم جمعیت زیاد می شد. فکر کنم حدود یک هار نفر بودن .چند تا از استادای من هم اومده بودن و اون جلو نشسته بودن . به ساعتم نگاه کردم ،12.30دقیقة بعدظهر بودو موقعی که هیچ درسی تو کار نبود و همه برای برنامةمن اومده بودن به آمفی تائتر.دستام شروع کردن به لرزیدن و هی لرزشون بیشتر می شد و کم مونده بود قلبم از جاش در بیاد و جلو چشام تیپ،تاپ کنه.به خودم گفتم ،نه بابا کار تو نیست،زود جلو ،پلاستو جم کن بزن به چاک(باور کنید اگه جرأتشو داشتم این کارو می کردم)ولی مگه می شد کار از کار گذشته بود و باید بعد از ده دقیقه یه برنامة تک نوازی گیتار با چند ترانه رو اجرا می کردم اون هم جلو اون همه آدم. وای اگه بدونید چقدر می ترسیدم،اونقدر که توصیف اون برام مشکله. دوستم امیر اومد جلو و بهم گفت: حالا نوبت تو، برو ببینیم چی کار می کنی.کم مونده بود یه سیلی بزارم دم گوشش حقش بود ، چون فکر و طراحی این برنامه با این آقا بود.بهش گفتم بابا منو چه به این کارا،برو بهشون بگو بابک مریضه،یا بگو گیتارش خرابه و یه جور این برنامه رو ماست مالی کن. بهم گفت: پسر مگه دیونه شدی .موقع اومدن همه بچه ها دیدنت.مگه میشه به این همه آدم بگی هری بچه ها آمفی تائتر رو تو سرت خراب می کنن . راستش چاره نبود باید می رفتم و براشون یک ساعت برنامه اجرا می کردم.امیر بهم گفت:بچه ها اومدن بهم گفتن که بهت بگم که باید ترانة" دو پنجره" رو بخونی والا بلای سرت میارن که اون سرش ناپیدا باشه .در حالی که به گفته های امیر گوش نمی کردم دورغکی گفتم باشه و خودمو جمع کردم و رفتم رو سن. صدای کف زدن بچه ها منو به خودم اورد و بهم حالی کرد که کار از کار گذشته و باید یه برنامة خوب اجرا کنم. یه صندلی و یه گیتار، با یک میکروفنی که تنها دکور سن به اون بزرگی رو می ساخت و منی که هنوز هم لرزش دستام رو احساس می کردم.وقتی رو صندلی نشستم کف زدنها قطع شد و تنها صدای که می شنیدم صدای نفس نفس خودم بود.گیتارو تو دستم گرفتم و با اون حالت گرفتم و سرمو بلند کردم و به تالار نگاه کردم.به خودم گفتم پسر چقدر دانشجو اینجاست. همه منتظر بودن تا من براشون برنامه رو آغاز کنم.ولی باز آماده نبودم .فکری به ذهنم رسید و میکروفنو نزدیک دهنم گرفتم و گفتم که "با سلام به خانومها و آقایون که قدم رنجه فرمودن و وقتشونو در اختیار من گذاشتن،آرزو می کنم که این برنامه که ممکنه که دارای کاستی ها و نواقصی باشه مورد پسند همه قرار بگیره. اولین قطعه که اجرا میشه به زبان ترکی با نام(سنسیزم گئجه لر گوندوزلر)"بی توام شبها و روزها" آغاز می کنم . و با این کار یکم آروم گرفتمو. دستم آروم به روی سیمهای گیتار شروع به رقصیدن کرد و من آروم شروع کردم به خوندن سنسیزم ،گئجه لرگوندوزلر(بی توام،شبها و روزها) سنسیزم ،گئجه لرگوندوزلر(بی توام،شبها و روزها) سن سیز(بی توام) سان کی، گوندوزلر گچمییور(بی تو،مثل اینکه روزها نمیگذره) سان کی، کالبیم ورمییور(بی تو،مثل اینکه قلبم نمی زنه) سان کی، عمرم گچمییور(بی تو،مثل اینکه عمرم نمی گذره) سن سیز (بی تو) سنسیز، هیچ ایچیم گولمییور(بی تو،هیچ درونم نمی خنده) هیچ اوزوم گولمییور(هیچ، صورتم نمی خنده) وردن گیدن ظالیم(زدیو رفتی، ای ظالم) هیچ ایچین یانییور(هیچ درونت، نمی سوزه) هیچ گوزلرین دولییور(هیچ، چشات پر می شه) هیچ کالبین ورییور(هیچ،قلبت آیا میزنه) با اینکه این شعر غمناکه ولی من بدون هیچ نقطی ترانه رو اجرا کردم وتمومش کردم .یکدفعه صدای کف زدنها بیشتر شد.باورم نمی شد همه داشتن منو تشویق می کردن حتی استادای من .ولی چه شوری تو وجودم اومد و باز شروع کردم به گفتن :"قطعةدوم به زبان فارسی به نام"باغ بارون زده" که شعرش از آقای سیاوش قمیشیه تقدیم شما میکنم. و این بار کف زدنها زیاد تر شد و من با اینکه این آهنگ خیلی سخته باز با موفقیت اجرا کردم و همه از اجرا خوشون اومد ،چون از تشویقاشون معلوم بود.قطعات سوم و چهارمو رو هم که شعراشون از خودم بود اجرا کردم و فقط یه ترانه مونده بود که دو دل مونده بود که بخونم یا نه.چون راستش می ترسیدم از اینکه به خاطر خوندن این شعر منو بکشن به شورای انظباتی و منو اخراج کنن .ولی دلو به دریا زدم و گفتم"آخرین قطعةکه تقدیم شما می کنم شعر پر معنی "دو پنجره"، جملم تموم نشده بود که همه با شور و شوق تشویقم کردن و باز دنبالة کلاممو گرفتم و گفتم"رو تقدیم شما و مادر بزرگاتون و الاخصوص مادر بزرگ خودم می کنم.و بعد شروع کردم به زدن و با تمام وجود خوندن: توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره، اسیرند دوتا خسته، دوتا تنها یکیشون تو، یکیشون من دیوار از سنگ سیاه سنگ سفتو، سخت خارا زده قفل بی صدای به لبای تشنة ما نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار همة عشق من و تو قصه است قصة دیوار همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو با همین تلخی گذشته شبو روزای من و تو راه دوری بین ما نیست ولی باز اینم زیاده تنها پیوند من وتو دست مهربون باده ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم واسه ما رهای مرگه تا رها بشیم می میریم کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم توی ِ یک دنیای دیگه دستای هم و بگیریم شاید اونجا توی ِدلها درد بی زاری نباشه میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه و من در حالی که داشتم این شعرو می خوندم یکدفعه شنیدم که همه با من می خونن و من این جا فقط داشتم می زدم و این بچه ها بودن که می خوندن .مخصوصا اون بیت آخریو که چه با احساس می خوندن و به مدت یک ربع تمام این شعرو خوندم و چه لذتی بردم.و برنامه به پایان رسید ، بلند شدم و در حالی که می خواستم از همه تشکر کنم،ولی صدای کف زدنها اجازةاین کارو به من نداد. و بعد از چند لحظه پرده های سن جلم دید منو گفت،ولی باز می شد صدای تشویق و کف زدنو شنید.همین که پردها منو از دید همه مخفی کرد ولو شدم رو زمین در حالی که امیر همه جامو بوسه بارون می کرد.آخه این اجرا حاصل تمرین سه هفته ای من بود. حالا که سه روز از اجرا برنامه می گذره،هنوزم باورم نشده که این برنامه رو اجرا کردم.وقتی وارد دانشگاه می شم همه میان جلو و از من به خاطر این برنامه تشکر می کنن و دخترو پسر از من شعر ترکی "سنسیزم گئجه لر گوندوزلر "رو می خوان.فکر می کنن این شعر مال یک شاعر بزرگ در حالی که این شعر مال منه، ولی بهشون نگفتم . باید در این جا از امیر به خاطر زحماتی که کشید تشکر کنم .نصف ارزش این کار مال امیر. امیدوارم تونسته باشم خوب اجرا کرد باشم. □ نوشته شده در ساعت 9:48 AM توسط babak
● دو پنجره
باورش برام مشکل بود. یعنی واقعیت داشت ، اونقدر آدم برای من اومده بودن. دخترو پسر، کیپ تا کیپ همه رو صندلی های آمفی تائتر دانشکدة پزشکی نشسته بودن و هی هم جمعیت زیاد می شد. فکر کنم حدود یک هار نفر بودن .چند تا از استادای من هم اومده بودن و اون جلو نشسته بودن . به ساعتم نگاه کردم ،12.30دقیقة بعدظهر بودو موقعی که هیچ درسی تو کار نبود و همه برای برنامةمن اومده بودن به آمفی تائتر.دستام شروع کردن به لرزیدن و هی لرزشون بیشتر می شد و کم مونده بود قلبم از جاش در بیاد و جلو چشام تیپ،تاپ کنه.به خودم گفتم ،نه بابا کار تو نیست،زود جلو ،پلاستو جم کن بزن به چاک(باور کنید اگه جرأتشو داشتم این کارو می کردم)ولی مگه می شد کار از کار گذشته بود و باید بعد از ده دقیقه یه برنامة تک نوازی گیتار با چند ترانه رو اجرا می کردم اون هم جلو اون همه آدم. وای اگه بدونید چقدر می ترسیدم،اونقدر که توصیف اون برام مشکله. دوستم امیر اومد جلو و بهم گفت: حالا نوبت تو، برو ببینیم چی کار می کنی.کم مونده بود یه سیلی بزارم دم گوشش حقش بود ، چون فکر و طراحی این برنامه با این آقا بود.بهش گفتم بابا منو چه به این کارا،برو بهشون بگو بابک مریضه،یا بگو گیتارش خرابه و یه جور این برنامه رو ماست مالی کن. بهم گفت: پسر مگه دیونه شدی .موقع اومدن همه بچه ها دیدنت.مگه میشه به این همه آدم بگی هری بچه ها آمفی تائتر رو تو سرت خراب می کنن . راستش چاره نبود باید می رفتم و براشون یک ساعت برنامه اجرا می کردم.امیر بهم گفت:بچه ها اومدن بهم گفتن که بهت بگم که باید ترانة" دو پنجره" رو بخونی والا بلای سرت میارن که اون سرش ناپیدا باشه .در حالی که به گفته های امیر گوش نمی کردم دورغکی گفتم باشه و خودمو جمع کردم و رفتم رو سن. صدای کف زدن بچه ها منو به خودم اورد و بهم حالی کرد که کار از کار گذشته و باید یه برنامة خوب اجرا کنم. یه صندلی و یه گیتار، با یک میکروفنی که تنها دکور سن به اون بزرگی رو می ساخت و منی که هنوز هم لرزش دستام رو احساس می کردم.وقتی رو صندلی نشستم کف زدنها قطع شد و تنها صدای که می شنیدم صدای نفس نفس خودم بود.گیتارو تو دستم گرفتم و با اون حالت گرفتم و سرمو بلند کردم و به تالار نگاه کردم.به خودم گفتم پسر چقدر دانشجو اینجاست. همه منتظر بودن تا من براشون برنامه رو آغاز کنم.ولی باز آماده نبودم .فکری به ذهنم رسید و میکروفنو نزدیک دهنم گرفتم و گفتم که "با سلام به خانومها و آقایون که قدم رنجه فرمودن و وقتشونو در اختیار من گذاشتن،آرزو می کنم که این برنامه که ممکنه که دارای کاستی ها و نواقصی باشه مورد پسند همه قرار بگیره. اولین قطعه که اجرا میشه به زبان ترکی با نام(سنسیزم گئجه لر گوندوزلر)"بی توام شبها و روزها" آغاز می کنم . و با این کار یکم آروم گرفتمو. دستم آروم به روی سیمهای گیتار شروع به رقصیدن کرد و من آروم شروع کردم به خوندن سنسیزم ،گئجه لرگوندوزلر(بی توام،شبها و روزها) سنسیزم ،گئجه لرگوندوزلر(بی توام،شبها و روزها) سن سیز(بی توام) سان کی، گوندوزلر گچمییور(بی تو،مثل اینکه روزها نمیگذره) سان کی، کالبیم ورمییور(بی تو،مثل اینکه قلبم نمی زنه) سان کی، عمرم گچمییور(بی تو،مثل اینکه عمرم نمی گذره) سن سیز (بی تو) سنسیز، هیچ ایچیم گولمییور(بی تو،هیچ درونم نمی خنده) هیچ اوزوم گولمییور(هیچ، صورتم نمی خنده) وردن گیدن ظالیم(زدیو رفتی، ای ظالم) هیچ ایچین یانییور(هیچ درونت، نمی سوزه) هیچ گوزلرین دولییور(هیچ، چشات پر می شه) هیچ کالبین ورییور(هیچ،قلبت آیا میزنه) با اینکه این شعر غمناکه ولی من بدون هیچ نقطی ترانه رو اجرا کردم وتمومش کردم .یکدفعه صدای کف زدنها بیشتر شد.باورم نمی شد همه داشتن منو تشویق می کردن حتی استادای من .ولی چه شوری تو وجودم اومد و باز شروع کردم به گفتن :"قطعةدوم به زبان فارسی به نام"باغ بارون زده" که شعرش از آقای سیاوش قمیشیه تقدیم شما میکنم. و این بار کف زدنها زیاد تر شد و من با اینکه این آهنگ خیلی سخته باز با موفقیت اجرا کردم و همه از اجرا خوشون اومد ،چون از تشویقاشون معلوم بود.قطعات سوم و چهارمو رو هم که شعراشون از خودم بود اجرا کردم و فقط یه ترانه مونده بود که دو دل مونده بود که بخونم یا نه.چون راستش می ترسیدم از اینکه به خاطر خوندن این شعر منو بکشن به شورای انظباتی و منو اخراج کنن .ولی دلو به دریا زدم و گفتم"آخرین قطعةکه تقدیم شما می کنم شعر پر معنی "دو پنجره"، جملم تموم نشده بود که همه با شور و شوق تشویقم کردن و باز دنبالة کلاممو گرفتم و گفتم"رو تقدیم شما و مادر بزرگاتون و الاخصوص مادر بزرگ خودم می کنم.و بعد شروع کردم به زدن و با تمام وجود خوندن: توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره، اسیرند دوتا خسته، دوتا تنها یکیشون تو، یکیشون من دیوار از سنگ سیاه سنگ سفتو، سخت خارا زده قفل بی صدای به لبای تشنة ما نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار همة عشق من و تو قصه است قصة دیوار همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو با همین تلخی گذشته شبو روزای من و تو راه دوری بین ما نیست ولی باز اینم زیاده تنها پیوند من وتو دست مهربون باده ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم واسه ما رهای مرگه تا رها بشیم می میریم کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم توی ِ یک دنیای دیگه دستای هم و بگیریم شاید اونجا توی ِدلها درد بی زاری نباشه میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه و من در حالی که داشتم این شعرو می خوندم یکدفعه شنیدم که همه با من می خونن و من این جا فقط داشتم می زدم و این بچه ها بودن که می خوندن .مخصوصا اون بیت آخریو که چه با احساس می خوندن و به مدت یک ربع تمام این شعرو خوندم و چه لذتی بردم.و برنامه به پایان رسید ، بلند شدم و در حالی که می خواستم از همه تشکر کنم،ولی صدای کف زدنها اجازةاین کارو به من نداد. و بعد از چند لحظه پرده های سن جلم دید منو گفت،ولی باز می شد صدای تشویق و کف زدنو شنید.همین که پردها منو از دید همه مخفی کرد ولو شدم رو زمین در حالی که امیر همه جامو بوسه بارون می کرد.آخه این اجرا حاصل تمرین سه هفته ای من بود. حالا که سه روز از اجرا برنامه می گذره،هنوزم باورم نشده که این برنامه رو اجرا کردم.وقتی وارد دانشگاه می شم همه میان جلو و از من به خاطر این برنامه تشکر می کنن و دخترو پسر از من شعر ترکی "سنسیزم گئجه لر گوندوزلر "رو می خوان.فکر می کنن این شعر مال یک شاعر بزرگ در حالی که این شعر مال منه، ولی بهشون نگفتم . باید در این جا از امیر به خاطر زحماتی که کشید تشکر کنم .نصف ارزش این کار مال امیر. امیدوارم تونسته باشم خوب اجرا کرد باشم. □ نوشته شده در ساعت 9:46 AM توسط babak
● دانشگاه وقت تلف کنی
........................................................................................اولش بگم که قصدم از نوشتن این نوشته توهین به بچه های دانشگاه آزاد یا دیگر فکر های که تو مغز تون ممکنه بیاد، نیست. بلکه قصدم فقط گفتن اتفاقاتی که به سرم تو دانشگاه آزاد اومد ، است.(پس در مورد من فکرای بد نکنید). راستش با یکی از دوستام که تو دانشگاه آزاد دانشجو، قرار گذاشته بودم که برم سر کلاسشون و بعد از کلاس بریم به یه جای،این بود که با دوچرخه رفتم به دانشگاه مورد نظر،و از اونجای که خودتون هم می دونید دانشگاههای آزاد معمولا در خارج شهر ها و بالای کوهها (بخوانید تپه ها) قرار دارند ،رفتم(حالا بگذریم از اینکه چقدر زحمت کشیدم تا به بالای اون تپه رسیدم).وقتی از در وارد دانشگاه شدم اصلا حس اینکه وارد یک دانشگاه شدم بهم دست نداد و جالب تر از اینکه وقتی از بچه ها سراغ دانشکدة فیزیک رو گرفتم اونها بهم گفتن که اینجا بیش از دو تا ساختمان بیشتر نداره(؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) تو دلم گفتم حالا بیا و این پسره رو پیدا کن.بعد یکی بهم گفت که بچه های فیزیک رو میشه تو ساختمان شمارة دو پیدا کرد و من هم با خوشحالی وارد ساختمان شدم. ولی اولین چیزی که نظر آدمو به خودش جلب می کنه اینه که اینجا همه مانکنن(!!!!)و همه به تیپ و ظاهر خودشون خیلی رسیدن.دخترا هفت قلم آرایش کرده و پسرهای شیک پوش وواقعا مانکن. باور کنید که بچه های ما اصلا وقت سر خاروندن ندارن چه برسه به ظاهر و لباس خودشون برسن. من که خودم صبح هر چیزی که بدستم برسه،می پوشم و به دانشگاه می رم. و اما چیز دیگری که نظر آدم به خودش جلب میکنه اینه که از کنار هر کسی که ردشی می شنوی که در مورد فلان دختر یا پسر صحبت می کنه(که این در مورد دختر و پسر ها هیچ فرقی نمی کنه و دو طرف در مورد چگونگی مخ زدن طرف مقابل دارن با دوستان خودشون مشورت می کنن؟؟؟!!!)و شما چیزی در موردتحقیقات یا درس یا امتحان(که بیشترین مباحص تو دانشگاه ما هستن)نمی شنوی.(باور کنید کم مونده بود که دو تا شاخ در بیارم). مثل یه دهاتی که از ده وارد یک شهر شده باشه به همه ذل می زدم، چون این لباسهای که این دانشجوها می پوشن اگه تو دانشگاه ما بپوشی بی برو برگرد تورو به شورای انظباتی می کشن و تو رو با تیپا می ندازنت بیرون(حالا اگه از آرایش دخترا بگذریم که تو صورتشون همه چیز می تونی پیدا کنی). و اما من تو یه ساختمون نتونستم دوستم رو پیدا کنم و به هر کی که می گفتی ، می گفت که برو و به برنامة درسی نگاه کن. و جالب تر از اینکه برنامة درسی اصلا به تفکیک رشته نوشته نشده بود و فقط دروس ارائه شده تو اون ساعت رو نوشته بودن ،و من هم که از درسی که دوستم تو اون ساعت داشت اطلاعی نداشتم،آطل و باطل و مثل بی سواد ها از هر کسی که می شد، سراغ بچه های فیزیک رو می گشتم و این بود که دو ساعت از وقتم رو صرف پیدا کردن یک گروه کردم و آخر هم بدون اینکه کسی رو پیدا کنم خسته و خراب به خونه برگشتم و پشت دستمو داغ کردم تا دیگه دور و بر دانشگاه آزاد نگردم و هزاران برابر قربون وصدقة دانشگاه خودم رفتم. ولی باور کنید که چنین دانشگاهی رو تو خواب هم تصور نمی کردم. تا بعد.... □ نوشته شده در ساعت 9:45 AM توسط babak
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |