Monday, February 24, 2003

روزی غبار میشیم
گاهی وقتا پنج شنبه ها که دنبال مادر می گشتی بهت می گفتن که
مادر رفته سر خاک.انوقتا می گفتم بابا رفتن اصلا معنای نداره
کسی که مرده ،خاک شده ،رفتن سر قبرش معنای نداره جز وقت تلف کردن.
اما روز ها گذشت و ما هم راهمون افتاد به اون سرزمین مرده ها.توي
اولین نگاه به این سرزمین مردن رو حس می کنی و ترسی به وجودت
می یاد که اگر قبلا اگه از مرگ نمی ترسیدی حالا از مرگ می ترسی و
اینو توي اون سرزمین کاملا حس می کنی.
اما وقتی یواش یواش پاتو به آرامی بر روی سنگ قبرهای مردمی می زاری
که رفتن ، تازه می فهمی که در زیر پات چه کسای که نخوابیده.از بچه چند ساله
تا انسانهای کهن سال.
اما وقتی به عکس کسانی که در روی تابلوهای سر قبر هستن نگاه میکنی مثل اینکه همه
تورو صدات می کنن و باهات هزاران حرف دارن که می خوان با تو در میون بذارن
واینو میشه با التماسی که در نگاهاشون هست دید .اما من همیشه وقتی پام به اونجا می رسه
سرمو می ندازم پائین تا نگاهم به نگاهشون نیفته. ولی زمانی که بچه بودم مادرمو می دیدم
که سر قبر مادرش چه گریه ها که نمی کنه ولی چون بچه از این چیزها چیزی نمی فهمه
و چیزی بارش نمی شه اطلا از خودم نمی پرسیدم که مادر چرا سر قبر باید گریه کنه؟
اما وقتی بزرگ شدم و چیزهای حالیم شد خودم بدون مادرم به سر خاک می رفتم تا کمی تنها گریه کنم
و یا وقتی که دلم می گرفت به اونجا می رفتم مخصو صا عصرا. و هر چی تو دلم بود به مادر بزرگی که ندیده بودم
می گفتم . اما وقتی پام به سر قبر مادر بزرگ می رسید در کنارش نگاه دیگه ای منو به خودش جلب می کنه
که از این یکی نمی شه گذشت.
این نگاه ،نگاه بچة ده ساله ایه که فقط به راه نگاه می کنه تا کسی بیاد ولی کسی نمی یاد و اینجا منم
که نمی تونم از نگاهش بگذرم و می رم دستی به سر و روی قبرش می کشم تا عقلا من بتونم از حسرت
فراموش شدنش کم کنم،اما می دونم که نمی تونم و این منو خیلی ناراحت می کنه.
اما باز می دونم که وقتی دستی به سر قبرش می کشم و وقتی که می خوام غبار دستمو پاک کنم
می تونم لبخند تمسخر انگیزش رو ببینم که بهم می گه که به اونا بگو که اونا هم روزی میشن
همین غباری، که تو دستته.
واینه که من باید بگم که اگر کسانی رو که اونجا خوابیدن رو فراموش کنیم باید بدونیم که در واقع ما خودمونو فراموش کردیم.
تقدم به مادر بزرگم و پسرک کنارش تا فراموشی حق اونا نباشه.



دلتنگی امروزم
وقتی پیاده در اوج غمم
با فریاد دلم به فکر می روم
وشاید نمی دانم که چه می خواهد
که مرا باز دوباره خوانده
این سرای پاره،پاره.
و من باز به آسمانی می پیوندم که مرا به
آسمان کودکیم پیوند دهد تا در آنجا
لحظه ای بیاسایم از دست این سرای
پاره،پاره .
ولی باز بی کسیم را می یابم
و دوباره به خواب می روم تا
لحظه ای در خواب خوش
قصه ای از مادر بزرگ را
تجربه کنم
تا رهای یابم از این سرای
پاره،پاره.




........................................................................................

Sunday, February 23, 2003

اگه نمی شه اونارو درک کرد ولی میشه اونارو احساس کرد ای ملت
وقتی از کوچه ها و خیابونها می گذری ،به مردمی بر می خوری که
از سادگی فقط دیدن دارن و به راحتی دارن زندگیشون رو می کنن و
این کارو ممکنه که سالها بدون تغییر انجام بدن. یعنی اگه بهتر بگم
این انسانها با اون لباس و تیپ گذشته نچندان دور این مملکت زندگی میکنن و
دنیای پر از زر و برق چشم اونارو نگرفته و این زندگی رو با اون سادگی
که از اولش از پدران و مادراشون گرفته اند،همچنان ادامه می دن و این
پیشرفت قرن بیستو یک به اونها اصلا تاثیری نذاشته و این همون چیزیه که من در
این دنیا به دنبال اونم ،ولی پیدا کردن این چیزها در میون افرادی که جز
در تلاش برای رسیدن به چیزهای که به وسیله اونها خودشونو به رخ یگدیگر بکشن
خیلی سخته.
چون اگه در بین این مردم از چیزهای حرف بزنی که مخشون نکشه انوقت بهت تهمت
"بی کلاسه"،"بی پرستیژه"،"عقب افتادست"و یا خیلی از چیزهای که
شما بهتر از من می دونید،می زنن.
من عاشق بوی گذشته هام که فقط میشه از لباس این مردم با ارزش روزگاربوید.
اگه نمیشه اونارو درک کرد ولی میشه اونارو احساس کرد که در اطراف شماها سرود تنهای رو
سر می کنن.
اگه نمیشه اونارو درک کرد ولی میشه اونارو احساس کرد.
تقدیم به
"مادام روزا"
یا خانوم با صفای پیر یه کوچه که خیلی وقته که مردم کوچه صداش نمی شنون.



........................................................................................

Home