Thursday, February 06, 2003

قضیه یک روز بد
بعد از دو ماه مشکلاتی که داشتم و نمی تونستم هیچ کاری بکنم و دلم دوربرخونه و دوستام میگشت،
اولین تصمیمی که گرفتم این بود که برم تهرون و دوستم رو بعد از سه ماه ببینم و برای این کار ثانیه ها رو
می شمردم و با این هیجان و شوقی که داشتم تصمیم گرفتم که از هر طریق ممکن خودمو هر چه زودتر به تهرون برسونم
و این باعث شد که با هواپیما خودموازشهرستانی که توی اون درس می خونم به تهرون برسونم و این آغاز
فاجعه ای بود که من اگر می دونستم قلم پای مبارک خود را می شکستم و هوس رفتن با طیاره را به گور مبارک می بردم.
و این بود که من هم مثل یک فرد اروپای وقت خودمو با ساعت حرکت طیاره تنظیم کردم و این بود که نیم ساعت از حرکت
طیاره خودمو به فرودگاه رسوندم واین بود که از بلندگوی که پشتش یه خانومی خوش صدا حتما نشسته هی می شنیدیم که
"پرواز شمارة ...به مقصد تهران به علت بدی هوا با ده دقیقه تاخیر خواهد بود" و این صدا هر از گاهی شنیده می شد
و این شکنجه ادامه داشت تا من آرزو میکردم تا یک لحظه این خانوم خوش صدا به دست من می افتاد تا حالیش میکردم
که دیگه کلمة تاخیرروحتی نتونه تلفظ کنه و من بودم تا اینکه نیم ساعت مانده به قرار من در تهران طیاره پرواز کرد
و بگذریم که توي راه با یکم بارون خلبان با ما چه بازی کرد.در حالی که من ساعت سه ونیم قرا داشتم چهار ونیم بود که من
به فرودگاه تهران رسیدم و در حالی که به زمین و آسمان فوش می دادم با یک تاکسی در بستی به سر قراری رفتم که اصلا
امید نداشتم که دوستم سر قرار باشد و این بار به ترافیک خیابونای تهرون برخوردم که نجات از این یکی ممکن نیست و این بود
که ساعت پنج و نیم به سر قرار رسیدم و در حالی که خبری از دوستم نبودو این بود که من بدبخت بعد از سه ماه دوستم رو ندیدم.



حرف حساب امروز
راستش این روزگار با منکه شوخی ندارد و من می مانم و تقدیرم که همش طمع تلخ این باور است که دارم می میرم .
آری باز با ترانه خواندن من این را باور کرده ام که آسمان همیشه سبز نیست و باران نشانه پاکی نیست
و باز می کشم راهی دراز به سر زمین بی کسی های یک پری ,به عمق باور یک شبنم ,به اعماق تنهای برگ و به
سرزمین بی کسی های آسمان.
آه که داغ دلم از این مردن توي این گوشه داره یواش ,یواش تازه می شه.کاش از نفسهای باد راز زندگی را می دانستم
و میکشیدم توی این زندگی اواز دلتنگی بادو کاج پیر کنار باغ را.کاش تا زگی این برگ سبز را از این دنیای فانی
می روبودم تا هرگز دلتنگی درخت برگ را زرد نکند و از این همه رنگ زردی سهم برگ نباشه ,راستی باور
این راز که داری با تنهای می میری و کسی نباشه که روت یه ذره خاک بپاشه اونوقت که نمی خوای بمیری
و این بی روحی داره از این زندگی ,سهم تو .ای کاش من باور خسته یک باد می شدم واز این زندگی طمع تلخ
تنهای را می روبودم .
آه که اگر فقط می شد..........



........................................................................................

Wednesday, February 05, 2003

<b>سلامی دوباره به روزگار
امروز اولین نوشته ام را بعد از دو ماه می نویسم از این رو که می توانم از این زندگی چیزهای را
ببینم و آنها را به کلمات بسپارم تا آنها را به زیبای روئیدن یک درخت یا روئیدن یک لاله به مردم کوچه بازار
بفهماند و این تنها فلسفة من از این نوشتن است که
من صدای بادم که هر روز صورتتان را نوازش می کند ،
من صدای روز گارم که این روز ها به سختی می گذرد،
من صدای غریبه های این کشورم که در هر شهر بی نگاه می گذرند،
من صدای کبوترهای مهاجرم که روی شاخة درخت خشکیده شب را به صبح می رسانند،
من صدای سازکهنةای، که در پستوی خانه های شما بی صدا خفته اند،
من آواز مسافرینی هستم که در گذر از شهر ها آواز تنهای سر می دهند
و من امروز هستم به خاطر تنهایهام ، تا باز با صدای شما به زندگی لبخند بزنم
تا دیگر درختی از تنهای نخشکد،و پرندها همچنان آواز دوستی سر بدهند
و با نگاه شما به نو شته هایم من باز دوباره به زندگی برگردم.
و اینجا من باید از دوستان همکلاسیم(چه دختر ها و چه پسر ها) و بخصوص ازهمدمم
که با تمام وجود به من امید دوباره زیستن را بخشیدو هیچگاه مرا تنها نگذاشت یعنی
از "ندایم"کمال تشکر را دارم .
امیدوارم که مثل گذشته مرا از نظرات خود در مورد نوشته هایم مطلع کنید.
تا بعد...



........................................................................................

Home