|
|
Friday, December 06, 2002
● خبر های یه خبرنگار بی تجربه
یه هفتة کسای هم به پایانش رسید که پر بود از خبر های بامزه. هفته رو با اظهارات آغاجری آغاز کردیم که قضیه اش داره به روزای حساسش نزدیک می شه. ایشون گفته بودن که من بمیرمم هم تقاضاي تجدید نظر نمی دم(یا به قول ننه نمی گم غلط کردم).و این بار وکیل ایشون با اعتقاد به اینکه توي مملکت پر از آزادیو دمکراسی(اگه تا حالا شاخ دار نیورده باشین) زندگی میکنیم فرموده بودند" برای حفظ وجهة نظامم که شده من خودم(چه آغاجری دلش بخواد یا نخواد) تقاضاي تجدید نظر رو میدم" (به قول ننه :اگه وجهه ای تا حالا مونده باشه).در حالی که همه از این اظهارات وکیل آغاجری شاخ دراورده بودن,عمو جون کروبی رو به مش مشکینی (رئیس محترمة قوة مقننه)کرد که گفته بود"بابا این مجمع مصلحت داش رفسنجانی هم شده قوة چهارم"و گفت" ای آقا حرف دهنتو بفهم و زود حرفاتو پس بگیر"مش مشکینی تا دید این دفعه کارو خراب کرده,رو به عمو کروبی کرد و گفت:"بابا من هم یه حرفی زدم که بگم ما هم هستیم تو چرا هم ولایتی داغ می کنی" در حین بحث دو هم ولایتی ,کبلای شاهرودی خواست خود شیرینی کنه و بگه من هم قوة دومم, گفت :"رسیدگی به قضیه این بابا آغاجری در چارچوب قانون خواهد بودو مسئلة قضا مصلحت انگیز نیست"در حالی که کدخدا ممد علی برای اینکه آبروش بیشتر از گذشته پیش کدخداهاي دهات خارجی نره , و دسته گلی که دستگاه کبلای شاهرودی به دستش داده رو ماست مالی کنه دستور فرمودن که"یه ملاحظه ای توي حکم ااین بنده خدا بدن"در حالی که همین کدخدا در مورد درخواست نماینده های مجلس در عفوآقای کرباسچی ,با صدای گوش کر کن گفته بودن که این قوة ما مستقله اگه حالیتون میشه. در این گیرو دار خرازی بارو بندیلش رو بست تا بره آلمان تا هم سیاحتی کرده باشه (و بگه ما هم فرنگ دیده ایم) و هم به فرنگیا بگه "بابا ما غلط کردیم"چون این فرنگیا گفته بودن که با این وضعو اوضاع مملکتتون ما باهاتون موافقت نامه امضا نمی کنیم,در این حال بود که خبرنگار آلمانی ازش پرسید که ای بابا این دانشجوا چرا باز ریختن بیرون؟که خرازی گفته بود "ای بابا این نشون از زنده بودن(؟؟؟!!) و پویا بودن جامعة ایرانه و مفهموم آزادی بیان(؟؟!!) در ایرانه که باز شما فرنگیا باز از ماست مو بیرون کشیدن و به طرف مثبت قضیه رو ندیدن و به طرف بد جریان نگاه کردین ایران در حال تکامله(اگه بچه در نظرش بگیریم)و از تنوع فکری برخورداره و جونا توي اون نقش مهمی دارن (به قول ننه :اگه سرکوب نشن)که اگه تو کشور شما یه دادگاهی رای شدیدی صادر کنه(که صادر نمی کنه)بعید چنین عکس العمل های پیش بیادو باز این خبرنگار موي دماغ خرازی شدو پرسید :"پس این نارضایتی چه مفهومی داره"؟ و ایشو ن هم با اون استدلال همیشگی پاسخ دادن ,"چه نارضایتی آقا جان,اگه ناراضی بودن اونوقت عقل داشتن و توي انتخابات شرکت نمی کردن تقصیر ما چیه"(به قول ننه جان :توي انتخابات شرکت کردن واسة کالا برگ یا کوپن)که با این پاسخ خرازی خبرنگار دمشو گذاشت رو کولش و زد به چاک. تا بعد.... □ نوشته شده در ساعت 11:40 PM توسط babak
● دلتنگی امروز
باز امروز پرنده های بی کسی را پرواز میدهم در حالی که دیگر درختی و شاخه ای درشهر نیست تا استراحتگاه پرندگان تنهای یا پرندة ای خسته باشد که مسافر شهر ماست. شاخه ای دیگر نیست. □ نوشته شده در ساعت 11:38 PM توسط babak
● دنیاي متلک ها
نمی دونم بعضی از این دخترا هستن که اگه تو هم با اونا کاری نداشته باشی اونا هستن که با تو حتما یه کاری دارن(سوء تفاهم پیش نیاد. این در مورد خانوما هم صدق می کنه).روز پنج شنبه یه چیزی مخمو می خرد که عصر برم یه کتاب برای خودم بخرم این شد که توي اون سرما بعد از افطار نردیک ساعت هشت زدم بیرون ,تا هم کمی از درسا دور باشم و هم یه پیادروی کرده باشم. چون موقع پیاده روی , اصول کار جووناي روزگار اینه که سرشونو بگیرن بالا و هر کس را از لحاض طرز لباس پوشیدنو,آرایش,راه رفتن و کلا از هر چیزی که بشه یه متلک براش ساخت کنترل میکنن و حالا اگه تمام این اصولو رعایت کرده باشی باز یه چیزی پیدا میکنن که بارت کنن که باید متذکر بشم که این کار دختر ,پسر نمی شناسه. ولی بابا من از اون بچة روزگارم که اصلا با کسی کارم ندارم ولی حرفی نمی مونه که این دخترا بارم نکنن.مثلا همین عصر پنج شنبه موقعی که داشتم از جلوي چندتا دختر می گذشتم بعد از وارسی شدن از کیلم متر ها دورتر, یکی از اونا که مثلا خیلی چیزفهم بود گفت به"بعضیا چه ریش بزی می یاد". و یکی دیگه در حالی که دیوار صوتی را می شکست گفت "مثل سربازایه آمریکاي تو ویتنام می مونه". بعد از اینکه من چیزی در پاسخ نگفتم,یکی دیگه گفت"حالا چرا خودتو گرفتی ,مثلا خیلی طوفه ای".ولی باز من راسته کاره خودمو گرفتم و از اونجا دور شدم.ولی باز این پایان متلک های اون روز نبود.بعد از صد متریکی دیگه گفت:آقا ببخشید .و من در حالی که فکر کردم که از من چیزی می خوادبرگشتم و گفتم بفرماید و اون دنبال رشته کلامش رو گرفتو گفت:آقا ببخشید. دوست پسر ما مرده چی کار کنیم. در حالی که کوپ کرده بودم با نگاهی غضب آلود راهم رو ادامه دادم و در دلم در پاسخ به سوائل چند مجهولی دختره گفتم"خوب برو سرتو بکوب به دیوار" .در حالی که می توانستم صدای دوستان آن دختر را در حالی که از کاره اون دختر تمجید می کردن بشنوم که از ضایع کردن یه پسر به خود می بالیدن. ولی این باز پایان متلک های اون روز نبود. در حالی که از این متلک دختره خندم گرفته بود مورد هجوم متلک دختره دیگه ای قرار گرفتم که گفت"نخند,کرم دندونات یخ می کنه".در حالی که از این استعداد بچه های کوچه بازار در ساختن متلکهای مدرن و مُد روزدر تعجب به سر می بردم و کم مونده بود که دوتا شاخ گنده توي سرم سبز بشه!!!!! در فکر "کرم"دندانهایم بودم که یه وقت یخ نکند. آخر کلام اینکه: دلم برای همة اون کسای دلم می سوزه که در عصر پیشرفت زندگی و تکنولوژی , همچنان در حال تلف کردن عمر شان در کوچه بازار و در حال ساختن "متلک "هستن.در حالی که به یاد این جملة معروف افتادم که "جوانی بگذرد تو قدرش ندانی". تا بعد.... □ نوشته شده در ساعت 1:56 AM توسط babak
● دلتنگی امروز
........................................................................................امروز را باز شروع میکنم اکر چه به خوبی میدانم که هر آغازی نباید پایانی داشته باشد. این را میدانم. □ نوشته شده در ساعت 1:54 AM توسط babak Thursday, December 05, 2002
● افسردةاین کوچه بازارم
نمی دونم اینای که می نویسم براتون جالب باشه یا منو یه افسرده , یه بی حال در نظر بگیرید ولی دیگه برام فرقی نمی کنه چون فقط این چارة "نوشتن " باقی مونده.این روزا شبا , موقع خواب کارم شده که حدود یک ساعت بشینم جلوی پنجره هی تخیل کنم که توی گذشته چی بودم, حالا چی شدم.راستش چه آرزوها که نداشتم تو بچگی.همش باد شد رفت هوا.توي بچگی هی دلم می خواست زود بزرگ بشم واسه خودم یه کسی شم یکی هم نبود بگه ,بچه تو عقلت نمیرسه! بچسب به این بچگی ,که اگه از دست دادی, رفت.حالا که شدم یک "گنده بک"دیگه هیچی بهم حال نمی ده. راستش دلم هوای بچگیرو کرده اونوقته که میدونم از این دوران چطوری استفاده کنم .میدونم که توي این دوران"صفاست" که وقتی شدی "گنده بک"دیگه ازش خبری نیست.ولی حرف اصلیم اینه که بابا این زندگی اینجوری چی فایده داره . برو توی کلاس توی یکم جا بشین و بعدش به خودت تلقین کون که بعد چهار سال می شی یه تحصیل کرده که نه براش کاری هست و نه زندگی براش دیگه جون داره.دیروز صبح وقتی از خونه با هزارن امید اومدم بیرون تا برم توی همون کلاس دیروزی ,دلم می خواد سوار تاکسی نشم سوار اتوبوسی میشم که مردم تو رو از هر طرف" لهو لوردت"می کنن ولی باز اینشو دوست دارم چون اقلانکم توی مردمم.توي زندگیم. وقتی دقیق میشمو عینکمو به چشام می چسبونم تازه می فهمم" زندگی"و"خسته گی" یعنی چی. تازه میفهمم که خسته چه کسایین.به چهرة مردمو که نظر بندازی توي دوربینت چیزی که اصلا پیدا نمی کنی یه "خندة" خشکو خالیه.دریغ از لبخندی. به لباسا که توجه می کنی همش یا سیاه یا رنگای تیره(خودمم از اینا می پوشم)که اصلا ترکیب رنگ ها توشون اصلا رعایت نمی شه.همه کم حال . همه مثل لشکری از زندانیانی هستن که باز مجبوران دوباره بیگاری کنن. آه که نه شورو نشاطی هست ونه حرکتی.همه کسای هستن که روحی ندارن و با اجبار به سر کاری می رن که برای زنده موندنشون واجبه. آه که من مال این زندگی نیستم.مال این افسردگی نیستم.توي همون حین از خودم می پرسم: "با این وضع خودمونو تا کجا می تونیم بکشونیم".که با صدای راننده به خودم می یام که با بی حالی داد میزنه"ایستگاه دانشگاه".خودمو از انبوه جمعیت بیرون می کشم تا دوباره همون زندگی دیروزمو شروع کنم در حالی که این شعرو زمزمه میکنم: "افسرديه این کوچه بازارام توي شهر غمزده ,توي پائیزه زنگ زده خسته از حالو هواي برگ ریزون مرده از برگ خشک زیر پا توي شهر مردیه توي کتاب آروم آروم میبینم مردنمو می کشم تو قاب زندگی رستنمو کی می خواد داد بزنه ,هوارو زار بزنه کی می خواد گریه کننه از این همه افسردگی ناله کنه . می رسه از اون دورا قاصدک خوش خبرا ولی دیگه جون ندارم, از افسردگی نا ندارم. زندگی من توي قاب یه ستاره بودو بس زندگی من توی چشم امید, ستاره بود تا که یک روز رفتشو من موندمو من تا بسازم از صداي چیک چیک بارون توي ایوون غم. کی میخواد صدا کنه بهار بیاد. کی میخواد گریه کنه,بارون بیاد. خسته از این همه درد زمین خسته از این همه برگ خشک زیر پا راستی راستی آی آدما ,جز این خدا نداریم دوستو رفیقیا. افسردة کوچه بازارم. ندارم سازی در دل ندارم آرزوی در دل ندارم امیدی در دل آی آدما "من افسردة کوچه بازارم". تا بعد... □ نوشته شده در ساعت 4:25 AM توسط babak
● نقدی بر فیلم "زیر پوست شهر"
در این روز ها من زیاد فیلم می بینم یا هم مرض فیلم دیدن گرفتم اون هم از نوع ایرانیش. ولی این کارم برای دیدن فیلم های که چیزی تو چنته داشته باشن ارزش داره . دیروز فیلم" زیر پوست شهر" ساختة خانوم "رخشان بنی اعتماد"را دیدم که شاید بهترین فیلم سالهای اخیر باشد پس اگه این فیلمو ندید بهتون توصیه می کنم حتما ببینید(اگه برا وقت تلف کردن هم باشه). امادر مورد فیلم باید بگم که: شاید رخشان بنی اعتماد را بتوان بهترین کارگردان زن ایراني تاریخ سینما ایران دانست که صاحب سبکی خاص در بیان افکارش هست که کمتر کارگردان ایرانی (چه زن و مرد) را در پای مقایسه با این بانوی سینما ایران می توان قرار داد. بنی اعتماد که در اقلب فیلم هایش با نگاهی انتقادی به جامعة ایرانی از منظر نگاه مردان این جامعه به زنان و مشکلات زنان ایرانی در فیلم هایش ء اگر چه غیر مستقیم ء توانسته در بیان اعقاید این قشر مهم جامعه قدم های موثری بردارد.بیان غیر مستقتم این کارگردان به مسائل زنان باعث شده تا این کارگردان خود را در مقابل دید انتقادات سنتی جامعة ایرانی قرار ندهد و این نقطة قوت این کارگردان است. فیلم "دو زن"این کارگردان که نگاهی مقایسه گونه دارد توانست بخش کوچکی از مشکلات جامعة ایرانی را به خوبی به تصویر بکشد.این فیلم با بازی خوب نیکی کریمی و محمد رضا فروتن و فیلم نامة قویش توانست به جامعة سنتی ایرانی در مورد نگرشش به زنان ء هشدارهای را در مورد عواقب این نگرش بدهد. اما در فیلم "زیر پوست شهر" کارگردان با به تصویر کشیدن یک خانوادة فقیر به خوبی توانسته هم زمان به مشکلات موجود در جامعه از جمله "مسائل زنان" ء "دختران فراری" ء "فرار مغز ها" ء"سیاست زدگی" و از همه مهمتر"خشونت علیه زنان" را به طور زیبای بیان کند. فیلم زندگی یک خانواده است که هر یک از اعضای خانواده با مشکلی از مشکلات جامعه را به دوش می کشند. بازی خوب بازیگران این فیلم از جمله گلاب آدینه در نقش "طوبا" مادر خانواده ء از جمله ي نقاط قوت فیلم است که از نقطه نظر کار گردان تنها دلیل از هم نپاشیدن این خانواده ء احترام اعضای آن به مادرشان است که کما بیش در خانواده های ایرانی دیده می شود و یا از نقطه نظر دیگر با از خود گذشتگی و فداکاری مادر (یا بهتر زنان جامعه) درتحمل مشکلات این خانواده راه پایداری در مقابل مشکلات را پیدا کرده است.ولی باز کارگردان این بار هم با شخصیت "عباس" که محمد رضا فروتن آن را به خوبی ایفا میکند جوانی را به تصویر می کشد که برای راحتی خانواده اش حاضر است هر کاری بکند در حالی که بنی اعتماد بااین نگاهش به عباس به مهمترین مشکل جوانان یعنی"ازدواج" نیزمی پردازد و اما حمیده خواهر عباس که با اصلی ترین مشکل زنان یعنی" خوشنت علیه زنان" که بوسیلة همسرش اعمال میشود دست به گریبان است .ولی برای اینکه خانواده اش از هم نپاشد مجبور به تحمل این خشونت است. ولی بنی اعتماد با نمای بسته از صورت حمیده در حالی که برای آشتی به وسیلة مادرش به خانة مادر شوهرش رفته مخالفت خود را با این عمل حمیده نشان میدهد ولی بنی اعتماد خودش هم راه چاره دیگری را برای این زن تصور نمی کند و اما خواهر کوچکتر این خانه با مشکل دیگر جامعه یعنی مسئله" دختران فراری"دست به گریبان است که با آزادی زنان در جامعه ارتباط کامل دارد مواجه است و بنی اعتماد عامل تشدید کنندةاین جریان را برخورد بد جامعه که این نقش را "نیروی انتظامی" به خوبی ایفا می کند میداند و برادر کوچکتر که تنها راه مبارزه با این بی عدالتی ها را انتخاباتی میداند که باید مردم در آن از حق خود استفاده کنند. که این تنها راه مبارزه از نظر بنی اعتماد است .زیرا در آخر فیلم "طوبا"در حالی که برای بدست آوردن حداقل حقوقش در ابتدای فیلم لکنت زبان پیدا می کرد .در پای صندوق رای در مقابل دوربین گزارشگر با تمام قوایش حقوقش را می طلبدکه با پاسخ گزارشگر در مورد ضبط نکردن حرفهای طوبا با این حرف خود "کاش دوربینی بود که از درون دلم (که پر از مشکلاتی است مادر آنها را تحمل می کند)فیلم میگرفت"تنها خدا را به کمک می طلبد. و در آخر ء این فیلم حاصل احساس مسئولیت بنی اعتماد نسبت به جامعهای است که دارد از هم می پاشد. □ نوشته شده در ساعت 2:16 AM توسط babak
● دلتنگي امروز
........................................................................................این روزا نمی دونم تو سرم هزار تا فکر.توی فکر درسم ء دانشگاه عشقم و هزار تا از افکاری که توی سر هر کسی هست. ولی این روزا کارم شده فقط اینکه از زندگی بپرسم از دستم ناراحت نیست یا دلش می خواد من هنوزم زنده باشم.حتما فکر می کنین عقل از سرم پریده ولی باور کنین اینجوریا هم نیست. تا حالاش رو پام وایستادم ء البته نمیدونم تا کی. بازم از ندام باید تشکر کنم که با کمک اون رو پامم. تا بعد... □ نوشته شده در ساعت 2:10 AM توسط babak Monday, December 02, 2002
● پرندئي تنهائي
همیشه به صبح با نگاه متفاوت نگاه می کردم ءچون صبح برای من مهمترین قسمت روزو تشکیل می ده و من دلم می خواد که صبح زودتر از خواب پاشم ءچون اگر از خواب دیر پاشم اونوقت که به خودم هزاران فوش می بندم و خودمو سرزنش میکنم و از ناراحتی اون روز نمی دمنم چی کار کنم. چون فکر می کنم که از زندگی کلی عقب مو ندم.همیشه بعد از بلند شدن از تخت خوابم ءقبل از هر کاری یه سری می زنم به پنجرة اتاقم تا ببینم آسمون باز خودشرو گرفته ءیا خندونه. این کارا توي زندگی من نقش مهمی داره چون توي این مملکت اونقدرا عمر تلف می شه که لازم نیست مقداریش هم توي خواب تلف شه. اینا مقدمه ای بود تا جونم براتون بگه که اگه از هزارن نفر بپرسی که آیا از پرندي زشت و سیاهی همچون کلاغ خوشتون می یاد ء شاید به سختی یکی دو نفر پیدا بشه که از این پرنده خوشش بیاد.چون از بخت بدش نه صدای نه چندان دل نوازی داره و نه شکلو شمایل آنچنانی. ولی از نظر من ازاین زیباترحیوانی را خداوند نیافرید .چون این پرنده را خدا آفرید تا همدم تنهائي پائیز باشد و هم راز زمستانوء دوست درختانان کهنسالی که ما انسانها انها را به فراموشی می سپاریم . از نظر من زیبائی غروب با صداي کلاغان که در روی درختان پارک به پرواز مشغولند دو چندان می شود و صدای دلنشین تر از صداي این پرنده نمی تواند تنهائی مرا بیان کند. صدای ترانه خواندن کلاغ با سمفونی پائیز ء زیباترن موسیقی طبیت را می سازد. و صبح ها از این نظر برایم مهم شده که می خواهم کوچ این پرنده گان را به دور دستها ببینم . و با زصدائی که همدم من در تنها یم است صدای کلاغ تنهای است که از قافلة کللاغان عقب مانده.این پرنده در راه گذرش از بالاي خانة ما چند لحظه ای می نشیند تا مرا از خواب بیدار کند واین زیباترین صبح بخیری است که من می شنوم. واگر صبح این صدا را نشنوم ان روز برایم چندان خوب نمی گذرد . و دوباره من عصر را می پایم تا بازگشتن این پرندگان را ببینم.لشکری که از بالای سر ما بی هیچ توقعی می گذرند شاید ترحمی از مردم کوچه بازار نمی خواهند. ولی چند ی بود که صدای کلاغم را نمی شنیدم .صبح ها زودتر از هر موقع از خواب بلند می شدم تا منتظر این پرنده باشم ولی دیگر نه کلاغی بود و نه صدای.بعد از چند روز لاشه اش را در نزدیکی پارک یافتم. نه صدای داشت ونه حرکتی و جسدش سردتر از هر زمان دیگر ء و سوراخی به اندازة یه ساچمة تفنگ بادی در سینه اش .و این نشانة قدردانی انسانها از پرندهای است که تنهای انسانها را با آن صدایشان به چه زیبای ترسیم می کنند. تا بعد..... □ نوشته شده در ساعت 11:21 PM توسط babak
● روزگار عشق من
صبح ها یه جفت چشم دنبالم می کرد.اولا متوجه نمی شدم .ولی بعد از چند روز فهمیدم که یه نفری حرکات منو دنبال می کنه.از دخترای بود که نظر همه رو جلب می کرد الا من رو.ولی بعد از چند روز من هم بهش علاقه مند شدم.دیگه بدون نگاهش نمی تونستم ورزش کنم پارک صبحگاهی بدون اون برام هیچ بود. از اول هم می دونستم که دوسش دارم .توی یه صبح تابستون بود مثل همیشه ورزش صبحگاهی.هی به خودم می گفتم برو جلو بهش همه چیزو بگو.بگو که دوسش داری .ولی نمی شود.زور زدن هم فایده نداشت اونجا جای این کارا نبود .پدر و مادرمم من هم صبح ها اونجا بودن . پیش همه هم من گاو پیشونی سفید بودم .چون صبح ها تنها پسر جونی بودم که در بین پیرو پاتالا ورزش می کردم.و همه تا به من میرسیدن به من جملات روحیه بخش می گفتن. آخر کلام که تمام حرکاتم تحت کنترل مردم بود.چون من میدویدم و اونوبعد از هردور کامل دویدن پارک می دیدم هر بارسعی می کردم که از روز قبل بیشتربدوم.اولا دو دور هم به زور می زدم ولی بعد از روزها پنج,شش و هفتا هم میدویدم.اون هم اینو می دونست و بیشتر پیاده روی می کرد. راستش به خودم می گفتم که پسر تو چقدر "یولی".و هر چی می تونستم فوش نثارم میکردم. روز ها را با این آرزو به پایان می رساندم که صبح فردا برسد. حالا به خودم می خندم. روز ها در پی پیدا کردن راهی بودم تا باره دیگه باهاش حرف بزنم ولی فایده نداشت(به قول ننه :تخم من یکی رو توي کویر کاشتن).چون هر بار من سعی می کردم کسی بود که مارو بپاد. بعد از عشق اولم نمی خواستم عشق دومی داشته باشم .چون از اون پسرا نبودم که هی دنبال عشق بگردم .این کارا بهم حال نمی داد.من همیشه دنبال پیشرفت بودم.ولی این بار فرق می کرد.روز ها می گذشت و من حرف هایم را فقط با نگاه به او انتقال می دادم ولی این چارة درد من نبود. ولی روزی تصادفا موقع برگشتن از ورزش صبحگاهی به او برخوردم ,نگاه هایمان در هم قفل شد و زبانم در دهانم کلید شد.ولی من با چند کلمه دستو پا شکسته شماره تلفنم را بهش دادم.و این آغاز دوستی من و او شد. در همان آغاز فکر می کردم که می تونم بهش تکیه کنم .فکر می کردم که من دیگر فنا ناپذیرم . وقتی با اون بودم هیچ چیزو بجز اون نمی دیدم(و یا نمی خواستم که ببینم) و طی مدت کوتاه ما دلباختة هم شدیم. ودوستی ما با اعتماد به هم ادامه داشت .همیشه صورتش مرا به یاد ,پاکی و طا قت می انداخت. اسمش لاله بود.همانند لاله زیبا و همانند لاله سرخ. وقتی نمی دیدمش آن روز برایم کابوس می شدو این آغاز عشقی بود که آخرش را با بهترین چیزهای که بتوانی تصورش را کنی در دلم تصور میکردم.ولی چه فکری که آخرش پوچ شد. فکر جدائی از لاله همیشه مرا دیوانه میکرد حتی تصورش را هم نمی کردم. و پایان دوستی ما با یک کلمة که در کنکور به سینة هر کس میزنند(تو آره,تو نه)پایان یافت. به من آره و به او نه.با کلمة" نه" لاله ام پرپر شد و پایان یافت امیدو آرزوها بی پایانم دو کلمة بی احساس که پایان عشق ما را چه زیبا سرودن واین آغاز خستگی منی بود که دیگر آغازی برایش تصور نمی شد. شاید این داستان ِ من را شماها هم به نوعی دیگر یا شکلُ شمایل مختلف تجربه کرده یا شنیده باشید.ولی این را نوشتم تا بدانید عشق در این کشورچه ارزان از یاد می رود و چه ارزان کلمات پوچی عشق را نابود می کنند.به همین راحتی لاله من را تنها گذاشت. به همین راحتی. تا بعد..... □ نوشته شده در ساعت 11:15 PM توسط babak
● دلتنگي امروز
باز امروز را خداوند داد و این را با باد خواند: "من از انسان نامید نیستم" □ نوشته شده در ساعت 11:10 PM توسط babak
● 1+1=1
هر کس که دو کلاس سواد داشته باشه ,به این نوشتة من خواهد خندید اینو من میتونم از الان تصور کنم . ولی چون به این حرف اعتقاد دارم می نویسم. حالا می خواین باور کنین یا نکنین. ولی چون من بهش اعتقاد دارم می نویسم. و اینو با هزاران دلیل ثابت می کنم که 1+1=1. شما حتما عاشق کسی بودین .اگر پسر باشید عاشق دختری یا اگر دخترید عاشق پسری بودین.اگر طرف مقابلرو خیلی دوست داشته باشین جدای از اون برا شما مثل اینکه قلب تون از دست رفته ,ویا چیزی روکم دارین.شاید بهتر باشه بگم یک زن یا مرد تنها در صورتی کامل میشه که با جنس مخالفش باشه.چون ما در وجود خودمون خلا ءهایر و داریم که در زندگی شخصی اونو حس میکنیم. و باز مثلا من بدون ندایم (یعنی دوستم) یعنی هیچم. و وقتی شما ازدواج می کنید دیگه شمارو دو نفر حساب نمی کنن, بلکه شمارو یک زوج حساب می کنن. در واقع 1+1=1. حالا می خواین باور کنین یا نه(میل خودتونه). تا بعد...... □ نوشته شده در ساعت 12:53 AM توسط babak
● امروز آسمان را خواهم خواند
........................................................................................چون میدانم که فردا باد می گرید: چون من خسته ام. تا بعد □ نوشته شده در ساعت 12:53 AM توسط babak Sunday, December 01, 2002
● این قصه نیست
........................................................................................این نوشته شاید خیلی زود تر از این باید نوشته میشد شاید فکر کنید که این نوشته دردی را درمان نکند ولی مینویسم چون احساس می کنم که این نوشته را کس دیگری شاید برای من هم بنویسد. پس می نویسم اگر چه می دانم که آبی که از جوی رفته دیگر به آن بر نمی گردد. شاید میدانید که چندیست که دیگر صدای کلاغ سیاه نمی آید و آذر وآئینه اش قصه اشان به پایان رسیده باشد همان گونه که آذر می نویسد: "قصه های آذر و آئینه اش اینجا به پایان رسید"و در آخر چه زیبا مینویسد که: "این یک قصه نیست". آری قصداز این نوشته ترسیم آتیه ای است که هر ان میتواند بر نوشته های ما سایةی شومش را بیفکند و تاریخ یا بهتر بگویم "فراموشی"به بهترین وجه ممکن گرد و غبارش را بر آن ارزانی دارد و دل من وتو اصلا کلاغی را, آذر وقصه اش را به خاطر نیاورد. راستش کلاغی که پر میکشد و نوشته هایش را در اعماق دلش مدفون می کند نمی داند که فکر من در جستجوی نوشته هایش همچنان اعماق دلش را می شکافت. ولی چه زیبا خودش فریاد میزند: "اما بدانید که کلاغان راه گم کردة بسیاری در هیاهوی پوچ منیت سیاست زدگان و در یک قدمی شما سر به شیشة پنجره تان میکوبند تا نمایه ای گم گشتگی خود را بر ذهن شما نقش بندند". و در پایان با اضافه کردن اینکه : "هنوز عاطفه های شورانگیز شما در پس صفحات شیشه ای ,کلاغ وکلاغان را را نمائیه ای است از مقصد آرزوها". واین جملات می رساند که نگذاریم کلاغان و آذرها قصه شوند اگر چه میدانیم که آنها قصه نبوده اندو نخواهند بود. به امید این آرزوکه تا دیگر پر کشیدنی نبینیم. و با این آرزو که ندا هم بنویسد. تا بعد...... □ نوشته شده در ساعت 1:16 AM توسط babak
|
چگونه يک وبلاگ فارسی بسازيم مبدل یونیکد : مدرسه وب ندا خورشیدخانوم دخترکشیطان قاصدک ابزارهای فارسی حسن سربخشيان نيک آهنگ کوثر گالری نفيسه کودکان ايران موزيک گردون موزيک روز سکتور صفر جاودانگی يک کليک برای هميشه قصه گوی شب خاک غريب نوشی و جوجه هاش چرا نگاه نکردم؟ دامون مقصودی هوشنگ گلمکانی لولی فولکس منيرو ...شب بود، ماه پشت ابر بود سارا درويش بانوی شرقی آليس در سرزمين عجايب ميزگرد يکنفره زنانه ها نياز آوای زمين سرو سايه پوست انداختن !!شپلق !آدم نصفه نيمه عمو گارفيلد زهرا منا عاليجناب ايکس شرقی بن-بست عمو حميد عرق سگی عمو حميد و بروبچ گل يخ آدم و حوا ويشکا خوابگرد |